Thursday, December 5, 2013

بی تاب نخواهم شد؟

در نگاه اول اصلن از هم خوشمان نیامد . یک مدت هم گم و گور شد . بعد دوباره برخوردیم به هم . این بار در حد یکبار در هفته ورزشی قهوه ای چیزی از هم خوشان آمد . تا من عکس کبریت یخ زده منتشر کردم و زنگ زد که بانو چرا آتشتان یخ زده آیا؟؟ دلایلش را گفتم و نسخه پیچیدند که باید شل کنی !! و در عالم رفاقت تصمیم گرفت خودش در اولین قدم از "شل کردگی" همراهی ام کند . طبق اصل اول ، این فیلمهای روشنفکری پنج ستاره ممنوع شد و مرا برد به دیدن یکی از این فیلمهای کمدی بی نام و نشان که از زور بی محتوائی دست به دامن باد معده و باد روده و آنجائی که راست نمیشود میشوند که مگر بیننده بخندد که البته بیننده از نوع کانادائی اش میخندید . آنقدر بد بود که هفتاد بار در طول فیلم و هفتاد بار در راه برگشت عذر طلبید وصد وچهل دفعه بخشیدمش . دو روز بعد دعوت کرد که شام . رفتیم استیک و اینقدر غذا خوب بود که من تازه فهمیدم:  مرد زیباست . کور بودم آیا؟؟ دم در خانه از باب خداحافظی یک بوس روی هوا از لپش کردم و تازه فهمیدم: مرد شیرین است . طفلک پس فردا مسافر ایران هم هست و دلش بند شده . پیغام داده که دکمۀ کتم کنده ، نخ سوزن داری؟؟! ساعت ده شب دست پاچه آمده و بعید نیست که دکمه را هم خودش کنده . حرفش نوک زبانش مانده . هی زیر چشمی نگاهم میکند . خوش دارم بزنم به صحرای کربلا کار را برایش سخت تر کنم . لذت می برم از این تلاطم درونی اش و خب ...شرم برای من اروتیک ترین حالت انسانی یک موجود نرینه بوده و هست
 نتوانست و بلند شد و نگفته رفت . توی دلم گفتم فردا زنگ میزنی . پنج دقیقه بعد زیر دوش بودم که پیغام داد بیا دم در کارت دارم . خیس بودم . نرفتم . میخواستم یک امشب را بی تاب باشد. بس که دل خودم برای بی تابی تنگ شده و بی تاب هیچکس نیست 

خونه خونه ست ، خونگی بمون




Sunday, December 1, 2013

The nameless and the name

وقتی دلم به شدت هوس تن این مرد غریبه رو میکنه که هیچ ازش نمیدونم , به همون شدتی که دلم تن تو رو میخواست که هر گوشه کنارش رو میشناختم، یاد آقامون کوهن می افتم که
 

Love went on and on
Until it reached an open door –
Then Love Itself
Love Itself was gone.


Sunday, November 24, 2013

در هضم میرزا

بعد از خوردن یک خروار میرزاقاسمی ، فقط میشود دهن را بست و خاموش  وبلاگ نوشت . آبشار بانو می گوید از یک جائی که سیر شدی دیگر نباید بخوری رسوا جان! من با چشمهای گرد شده نگاهش میکنم : میرزا قاسمی را؟ قرمه سبزی را؟ دیزی؟ باقالاپلو؟ ته چین را؟ ببینم آبشار خانم شما از اینها دست میکشی به این دلیل مضحک که سیر شده ای؟ آخ آبشار یعنی تو از اینهائی که برای بار دوم هماغوش نمیشوند چون همان بار اول...نمی فهمم تکلیف "سیگاریست در فاصلۀ رخوتناک " با آدمهای بی ذوقی مثل تو چه می شود؟
باری...این قرار بود قصۀ حسین باشد نه آبشار بانو
از چهار اولاد خاله ایران , حسین محبوب دل رسوای پنج ساله بود . متین و ساکت، با چهره ای گرم و دوست داشتنی مثل امیروی دونده . آن وقت ها به خیالم نوزده بیست سالی داشت و گاهی در حیاط خانه یا کوچۀ خلوت خانۀ آقاجان ، که دیوار به دیوار خانۀ خودشان بود، با دوچرخۀ بزرگش به من سواری میداد.  تا ما اسباب کشی کردیم به یک خیابان شلوغ و روزی از روزها حسین با دوچرخه اش آمد که به ما سر بزند . من که هم دلم برای خودش و هم دوچرخه اش تنگ شده بود ، بنای عشوه و لوسیدن گذاشتم که برویم خیابان گردی . حالا یادم نیست بابا بود یا خودش که هی گفتند خیابان شلوغ است و پلوغ است و نمیشود و من هم که استاد عر زدن و ستاندن آنچه دل تنگم می خواست . خلاصه اینجا چیزی یادم نیست تا سکانس بعدی حسین من را جلوی دوچرخه نشانده  و رکاب می زند و باد در موهای من پیچیده ...که یکهو دوباره هیچی یادم نیست تا اینجا که من روی آسفالت خیابان ولو هستم و نور یک موتور مثل چراغ اتاق اعتراف ، راست توی چشمم سیخ شده
 
ما با موتور و یا موتور با ما تصادف کرده بود. در نهایت  توسط یک خانم چادر مشکی برچیده و به خانه مشایعت شدم در حالیکه مثل دیوانه ها زار می زدم ولابد ، علاوه بر قوزک پا که مو برداشته بود ، خیلی هم ترسیده بودم . طفلک حسین هم که ابرویش شکافته بود و چرخش قر شده بود ، با قیافه ای شرمنده و گناهکار از پشت سرمان لنگان می آمد . مرا سپردند دست بابا و... اینجا خیلی مهم است ، من وسط آه و زاری ، یکهو اشاره کردم به حسین ، که همچنان ساکت انگار منتظر مشتی لگدی چیزی ایستاده بود، و خطاب به بابا داد زدم که : این بود ! تقصیر خودش بود، من رو انداخت ! ازش متنفرم! و در همان لحظه که آخرین کلمه از دهنم بیرون افتاد ، حسین را خیلی خیلی دوست داشتم . بیشتر از همیشه ... آنقدر که این حس خیلی واضح تر از صحنه های دقیق آن روز به یادم مانده
 
خدا را شکر که بابا من را آرام کرد و حسین را که هنوز منتظر سیلی بود محترمانه فرستاد برود درمانگاهی چیزی برای ابروی خون آلودش و به سر دوچرخه هم نفهمیدم که چه آمد
 
حسین خیلی سال پیش قاچاقی خودش را رساند لندن . دیگر ندیدیم هم را . تا یک روز آمد فیس بوک .  موریخته و خاکستری و چاق . چشمها هنوز مهربان . دو تا بچه دارد و لابد در بلاد انگلیس همانطور ساکت ، هی جان کنده و سگ دو زده . کاش بشود یک روز گذارم برسد به کافه ای چیزی آن گوشه کنارها ، همۀ اینها را برایش تعریف کنم که آخرش بگویم :  تقصیر تو نبود   

Sunday, November 3, 2013

... and the same confidence!!

نه که عقل به کله م بیاد و چشمهام برقی بزنه و در نور خیره کنندۀ واقعیت ببینم که عاشق کی بودم ...نه بابا ... فقط مثل اینهائی که بعد از چند تا عمل جراحی ظریف ، دکتر آروم پانسمان رو از روی چشمهاشون بر میداره و اینا پلکهای آماسیدشون رو باز میکنن و یک تصویر مه آلودی که باز بیشتر متمایل به سمت رویاست تا واقعیت جلوشون نمایان میشه . یارعلی در عکس جدیدش نشسته روی یک مبل چرمی ، رون راستش رو که من به خاطر ندارم تا به حال اینقدر فربه بوده باشه انداخته روی رون چپش ، یک لبخند نخوت آلود چپکی به لبشه ، و از همیشه کچل تره ! اونوقت در بخش کامنت ها خودش رو اینطور توصیف کرده : ال پاچینو در فلان پلان پدر خوانده . بعد یکی از رفقاش اومده نهایت تلاشش رو کرده یک شباهتکی پیدا کنه دل یارعلی نشکنه ، نوشته آره همون لبخند ...بعد یارعلی خطاب به دوسته نوشته : و همان اطمینان
 
عاشق دشمنتان بشوید عاشق خودشیفتگان نشوید . شدم که میگم 

Monday, October 14, 2013

جای خالی سلوچ

روی گشاد مرگان در کار ، نه برای خوشایند صاحب کار ، بلکه برای به زانو در آوردن کار بود. مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود ، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار میپیچید. طبیعت کار چنین است که میخواهد تو را زمین بزند ، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری ، نباید از پا در بیایی

Thursday, October 3, 2013

هیچ چیز لازم نیست کامل باشد . می توان آیسینگ بدمزۀ کیک هویج را کنار زد و خوشمزه ترین قسمتش را با چای خورد و خر کیف کرد .  و این نه فقط گزاره ایست خبری از یک آدم شکم پرست ، بلکه درس مهم زندگیست

Sunday, September 29, 2013

مرثیه ای برای رویا

به همین راحتی صفحۀ فیس بوک را باز میکنی و آنجا میان فال روزانه یک عده و علایق سیاسی یک عده و روابط خصوصی یک عده نشسته است . عکسی با عنوان "از رم با عشق" که در پس زمینه اش غداخوری کوچک و شیکیست به رنگ زرد نخودی لابد در ایتالیای عزیز و در پیش زمینه اش زوجی خوشحال و تازه وصال . از اتفاق داماد کسی نیست جز اولین عشق من در سالهای دور نوجوانی
از آنجا که اراده ام این بوده که اینجا از گذشته ننویسم ، وصفی از رُسوای نوجوان در این صفحه ثبت نشده ، ولی به اختصار دخترک ناراحتی بودم ، فشرده شده بین یک پدر و مادر ناراحت ، و اجتماعی که به خصوص شعارش "بیائید ناراحت باشیم" بود
من دلزده از خودم و هیکل و قیافه ام ، دزدکی عاشق این پسرک شده بودم که بچۀ خجالتی لاغروئی بود امید نام و طفلک خودش هیچ خبر نداشت که خمیر مایۀ رویاپردازیهای شبانه من شده است
 اینجا عشق اول من به پایان می رسد نقطه !  خب از یک دختر بچۀ خجالتی چاق و یک پسرک سر به زیر مُردنی که توقع قرار پشت بام و زیرزمین که نمیشود داشت؟ ولی به واسطۀ آنهمه آرزو  و قصه که در تاریکی برایش ساختم ، عنوان عشق اول رویش ماند. حالا نشسته در یک پس زمینۀ زرد نخودی و به شبانه های من پوزخند می زند
 
دور نیست آن روز که تو نشسته باشی در پس زمینۀ زرد کهربائی و من لباس سیاه بیرون بیاورم برای خاطره ها و رویاها و آن زندگی هائی که با هم کردیم 

Tuesday, September 24, 2013

در سرزمین والت دیزنی چه کسی قبضها را پرداخت می کند؟

خیلی هم خوش میگذرد . ده صبح با زنگ ملایم پیغام گیر گوشی تلفن بیدار شدم . در حالی که دو ساعت قبل ترش ، نعره های نکرۀ ساعت حتی تکانم هم نداده بود . سر صبر دست و رو شستم و شاشیدم و صبحانه خوردم . کوه ظرفها را به تخمم هم نگرفتم چرا که هنوز توی این کابینت که نه ولی داخل آن یکی ظرف تمیزی که حاجت را قضا کند گیر می آمد . بعد از آنجائی که عزم راسخ کرده بودم امروز دیگر خودم را به آن یک ساعت کار کتابخانه برسانم ، از در رفتم بیرون . خیابان هم  بوی برگِ افتاده و کلاغ میداد که درست عین مخلوط شدن داروهای آرامش بخش با الکل مهمانی ، مرا دوپله بیشتر در هپروت فرو کرد . جلوی فقسۀ کتابها مشغول دل دل کردن در انتخاب کتاب مناسبی بودم که بتواند تا صبح بکشاندم و در آن واحد فکر بیکاری و قبضهای پرداخت نشده را کیشت کند که میم را دیدم . همکاری که همزمان با من بیکار شده بود ولی همپایۀ من گشاد نبود ، در نتیجه داشت خودش را برای چندین مصاحبه کاری آماده میکرد. خب که چه؟ با هیجان پرسید که تو هم برای نمایشگاه کاریابی آمده ای و رزومه آورده ای و چرا پس لباس رسمی نپوشیده ای؟
در جواب همۀ اینها موهای پریشان فرفریم را از جلوی چشمهایم کنار زدم و خیلی ساده پرسیدم کدام نمایشگاه؟
 کاشف به عمل رسید که همان روز نمایندگانی از تمام شرکت های استثمارگر سرمایه دار، همانانی که سرنوشت قبضهای مان در دست آنهاست ،همگی در دانشگاه خیمه زده اند و رزومه میگیرند و امید می دهند .  به اعتبار شعار سنگ مفت گنجشک مفت به سمت خیمه گاه روانه شدم با اینکه موهایم فرفری و پریشان ،تنبانم جین و ریش ریش ، و کفشهایم سبزو درویشی بود . خب که چه؟ ولی به به ... نمی دانم خاصیت لباسم بود بین آنهمه آدم رسمی و جدی یا بوئی شبیه نمایشگاه بین المللی که موجب میشد از این میز به آن میز قل بخورم به ذوق...بله به شوق آنهمه شوکولات و خرت و پرت های تبلیغاتی! وقت غروب ، با یک ساک دستی حاوی پاستیل ، دیسک های فانتزی ، دور ماگی ، دستمال تمیز کنندۀ عینک ، یک کپه خودکار و یک دل خوشحال به خانه برگشتم . به چند تائیشان هم قول رزومه فرستادن دادم که حالا باید راجع بهش فکر کنم    

Sunday, September 22, 2013

پائیز باشد و این بوی خوش  سردِ گرم که نه فقط با نوک زبان که با پوست هم بشود مزمزه اش کرد و من حالم خوب نباشد دوباره . در شرح خودم به آقای کارگردان گفتم من آدم بی ریشه ای هستم . نگذاشت توصیف کنم بی ریشه گی را و گفت این کلمه اشتباه است برای وصف حال تو . از کجا می دانست؟ پس چه می شود گفت به آدمی که بیشتر از دو سال نمی تواند روی یک جای زمین بند شود؟ آدمی که مثل سبزۀ عید خودش را به خودش گره می زند با همان امید واهی همۀ سبزه گره زنندگان عالم . امید به آنچه که خواهد آمد و خوب میدانی که نخواهد آمد
 باد ... باد عزیز...پس کی ما را دوباره با خود خواهی بُرد؟
  

Tuesday, September 17, 2013

خودشیفتگان عزیز ... پیشته

حساس شده ام . درست مثل ناخنی که روی تخته سیاه بکشن ، دلم آشوب میشه از آدمائی که مدام در مدح خودشون و زنشونو و بچۀ پنج سالشون که مثنوی میگه , منبر میرن . وسوسه میشم که وسط روضه ، کوبیدۀ ظهر رو بالا بیارم... یا حداقل بلند شم و یک کف مرتب بزنم که باورشون بشه باورم شده کون آسمون که پاره شد اینا افتادن پائین . ولی به جاش لبخند میزنم و حالم از خودم و قراردادهای اجتماعی بهم میخوره

Tuesday, September 3, 2013

عمله های مدرن

به صورت بازرس روزمزد می روم سر ساختمانی نیمه تمام برای تطبیق جزئیات نقشه با آنچه که ساخته شده . شده ام چشم و چراغ آقای سرعمله  که پیرمردیست کانادائی و مدام دل نگران سگهائی که خانه تنها گذاشته . امروز آخر وقت انگشت اشاره اش را گذاشت روی دماغم و با محبت گفت : فردا می بینمت خوشگله !! اما خود من هم عاشق یکی دیگر از عمله ها شده ام که دختری بلوند است با لهجۀ غلیظ روسی و با آن چهره و اندام رعنا ، استامبولی این طرف آن طرف می کند 

Saturday, August 17, 2013

روزهای تعطیلمان اینطور می گذرد فی الحال

در خوشمزه ترین قسمت خواب دم صبحم صدای باران می آمد . همان حالی که یک لنگت آگاه است و یک لنگت در رویای محض . در همان خواب با یک حال ملسی فکر می کردم چه شهرمان این روزها دوست داشتنی شده . بخش آگاه هم هی پارازیت می پراند که این باران صدایش چقدر نزدیک است و عیشمان را بهم می زد! بخش رویا می گفت : اووووم...وجودت با باران یکی شده . بخواب . وقتی بیدار بشی همه جا باران خورده و سبز شده و بوی مورد علاقه ات را می دهد . من هم داشتم لبخند به لب چشمهایم را دوباره هم میگذاشتم که بخش آگاه این بار به کمک یک سازو کار شیمیائی که اگر سر در می آوردم چیست حتمن خفه اش می کردم پیغام رساند که ورخیز زن! صدا از طرف پنجره نیست به مولا
 باران توی کمد می آمد . باران از طبقۀ بالا می آمد و کمد و کف حمام سبز شده بود و بوی مورد علاقه ام را می داد 

Tuesday, August 6, 2013

مادر و زبان بیگانه

توی سالاد "باربیکیو" هم بریز
که... اشارت غریبیست به آواکادو

ببین اون پسره داره "جیزیس " میکنه
که... معادل "جی واک" یا عبور بیجاست از خیابان

حالا این "کانادا درای" ناهار هم میدن؟
که... همان کانادا دی یا روز کاناداست با کمی گاز

این ماست هم که طعم "رزماری" میده
   همان...رازبری ... یک گونه توت رازآلود

این صندلیه مال " نوکیا"س؟
که ... منظورآیکیا ، خرت و پرت فروش سوئدیست
  

آن زن رفت .آن زن با لوفتانزا رفت

یکبار گفتی کار همیشه برای اونی که می مونه آسون تر از اونی هست که میره . حالا همین طوری یاد این جمله ات افتادم اگر نه که تو نه رفتی و نه موندی هیچ وقت . ولی من همیشه وقتی آدمی رو بدرقۀ راه میکنم حالم شبیه بوکسوری هست که از حریف یک ضربۀ بی هوای جانانه خورده و حالا منگ و خراب افتاده وسط رینگ و با تعجب به دور و برش نگاه می کنه . من کجام؟ این که رفت چرا رفت ؟ من که موندم چرا موندم؟ چی میخوام؟ ساعت چنده؟
طول می کشه تا دوباره اطرافت از مه بیرون بیاد و یادت بیفته که...اَی دل غافل... اگر بیشتر از ده شماره در این حال بمونی باختی .... دندونای شکسته ت رو تف میکنی کف رینگ و دوباره میری وسط ، که لابد دوباره چند تائی بخوری و شاید یکی هم بزنی 

Friday, July 19, 2013

داشتم فکر میکردم که من چطور آن ایده های ناب نورانی به فکرم میرسید وقتی اولین وبلاگم را می نوشتم . بله ...من چطور توانستم . البته سوال اصلی این هست که من چطور نمی توانم دیگر . تمام بعد از ظهر جمعه را به آنالیز این قضیه سپراندم و در آخر به نتایجی هم رسیدم . من از یک "رویاباف" تبدیل به یک چیز دیگری شده ام که هنوز اسمی ندارد
آن رسوا ، یک مایه ای از واقعیت می گرفت و میتوانست با همان یک نخود خمیرمایه ساعت ها ور برود و سر آخر یک چیز حیرت انگیزی دربیاورد. عین دانشمندان ژاپنی که از خون موش ، موش واقعی  به عمل آوردند . منتهی موش هایم آنقدر زیاد شدند که شده بودم یک پنیر سوئیسی ، گیرم از نوع خوش فکر
 این رسوا ، خدا میداند که هنوز در خفا موش میپروراند . فرقش این است که موشداری را چند وقتیست از سالن پذیرائی منزل منتقل کرده ام به انباری زیر پله . بعد برای خالی نبودن عریضه ، چند تا موش شهری شدۀ بامنش را در قفس های شیک گذاشته ام  جلوی چشم . یکیشان همین کار کردن برای سازمان ملل مثلن . خیلی تحقق پذیر ..خیلی بشر دوستانه
میدانم هنوز یک جای تاریکی زیر پله هست که می توانم بروم درش را باز بگذارم خانه را موش بردارد .نمیخواهم 
مریم فیروز یک حرف خوبی زد که " وقتی کیا مُرد من اشک نریختم ، ولی درد کیا را نگه داشتم . همین حالا هم که با شما حرف میزنم این درد همین جاست" و اشاره کرد به قلبش
چند وقت پیش درد یارعلی را  گذاشتم زیرپله ... پیش موشها  

Wednesday, July 10, 2013

آیا بزرگترین دشمن همین دو شوید کتاب فارسی که در اوقات فراغت می خوانم کیست؟
 
کانادائی محترمی که هجای دوم از اولین واژۀ انگلیسی از حلقت در نیامده می پرسد : ور آر یو فرام؟

Saturday, June 15, 2013

موشه هیچ کاری نداشت ... فقط عاشق شده بود

یک زمانی هم دنیای من شروع کرد به جمع شدن به درون خودش . مثل اون صحنه از فیلم "سرآغاز" که دنیای عظیم و خالی از سکنۀ زن و مرد ، یک خواب طولانی و خودخواسته هست در ذهنشون . یک جور فرار  به شهری که می تونستن اگر دلشون بخواد مثل تشک یوگا لوله ش کنن روی هم .منم خوابم میاد . دنیای کوچیک و خونگیم با همه دالونای تاریک و خنکش برام جذاب تر از دنیای اون بیرونه . انتخابات , عوض شدن قوانین مهاجرت , روابط آدمها و خیلی چیزهای دیگه کششی برام ندارن. این تخدیر رو نمی پسندم ولی بیدار شدن رو به تعویق می ندازم . عین صبحهای سرد مدرسه واصرار سمج من برای چند دقیقه بیشتر ماندن زیر پتوی گرم 

Sunday, June 9, 2013

کلید کرده بودم نوشتن تز را با همان لپ تاپ قدیمی تمام کنم . یک جور حرکت نمادین یا چه می دانم وفاداری به رفقای قدیمی . طفلک بعد از هفت سال زندگی با من زیر یک سقف ، چهار سال در رطوبت نافذ مدیترانه و سه سال در سرمای قندیل ببندِ کانادا ، جدن حقش بود درجه فوق لیسانس . منتهی همین که تز تمام شد ،انگار که من عهدم را تمام و کمال به جا آورده باشم ، بدو رفتم زن دوم گرفتم . ایشان به محض روشن شدن فرمودند که برای من اسم بگذار . حالا آن طفلک هفت سال بی نام و نشان برای من کار کرده بود و من احساس بدی کردم یک لحظه . مثل مردی که بعد از یکسال رابطه ، یادش بیفتد که تا به حال هیچ هدیه ای به معشوقش نداده و معشوق هم دم نزده. بهار یک حرفی زد که کباب می کرد ولی حساب بود . گفت : رسوا ، شاید یارعلی دوستت نداشته خیلی . یعنی شاید تو دوستش داشتی خیلی و او فقط کمی دوستت داشته خیلی
 
 

Saturday, June 1, 2013

 سو یونگ کیم کارگردان آدمهای بیقرار است .  آدمهایی که به دلیلی نامفهوم در چهارچوب روزمره گی ها نمی گنجند .  آدمهای تنها به معنای اصیل کلمه . آدمهای داغونی که انگار سیاره را اشتباه آمده اند و کارگردان را مجبور می کنند با نیش مار تمامشان کند تا در تمام طول تیتراژ پایانی ، رُسوا دعا کند که در زندگی بعدی روی سیارک خودشان فرود بیایند

Friday, May 31, 2013

ملانکولیک ابری

آدم باید روزهای ابری حواسش به خودش باشه . نباید بره در گورستان عشقهای درگذشته کنجکاوی کنه که ببینه یارعلی زیر عکس یکی نوشته

میگذری
از میان خوابهای من
و صبح
خاطرۀ عبورت را
سنجاق شده می بینم
به پرده های اتاقم

من اگر بین دو نفر معلق مونده بودم ، برای هر کدوم شعری می نوشتم و شعر هر کدوم که زیباتر از آب در میومد ، اون رو انتخاب میکردم .   به این ترتیب کنار رفتن من با توجه به شعرهای بندتنبانی که این اواخر برایم سروده می شد ، بسیار عادلانه ست . به همین سردی ، به همین سادگی

Monday, May 27, 2013

امروز شیخ زنگ زد. شیخ همون آدم مشترکی هست که شش سال پیش که من و یارعلی افتاده بودیم روی دندۀ یکدندگی ، میونه رو گرفت و دست یکی از این دو بچۀ قُد رو کشید تا درِ خونۀ اون یکی بچۀ سرتق و خودش اون وسطها گم و گور شد و دو تا بچه صبح که چشماشون رو باز کردن برهنه در آغوش هم بودن . اصولن شاعر در وصف شیخ گفته : ما برای وصل کردن آمدیم . هشت سال پیش هم اول بار شیخ بود که من رو که سبک تر از حالا بودم، بغل زد و انداخت روی تخت یارعلی و در رو پشت سرش رومون بست . نصف شوخی ، نصف جدی . بله شیخ تنها آدمیه که میدونه از دست دو تا آدم سگ مغرور کاری بر نمیاد و در نتیجه دست به کار میشه
حالا امروز شیخ بود پشت تلفن . از همه چی حرف زدیم الا یارعلی . هی صبر کرد، هی فاصله انداخت که بلکه من بپرسم راستی حال اون رفیق نامردت که سراغی از ما نمیگیره چطوره؟ اما من دلم هیچ نمیخواست بدونم . برای اولین بار بود که از شنیدن صدای شیخ به خاطر خودش خوشحال میشدم ، نه به خاطر خبر گرفتن از یارعلی . شیخ هم به نظرم فهمید . گفت اومدی تورنتو زنگ بزن . گفتم می زنم

Saturday, May 25, 2013

یک: بالاخره عضو دوم کمیتۀ ژوری هم انتخاب شد . بعد از نامه نگاریهای جفت و طاق با عضو دوم ، و اظهار علاقه ایشان به موضوع تز بنده و قبول زحمت حضور در کمیته ، در لوای یک ایمیلک (ایمیل کوچک) فرمودند که :"اِ ... راستی من با اسکایپ میام سر جلسه دفاعت" ! رُسوا هم طبق معمول همیشگی مواجه با تکنولوژی  که همان یک ذره واقعیت مانده ته استکان زندگی را مجازی میکند ، آهی کشید . روز بعد ایمیل زدم که پس من بیایم آفیس یک نظر زیارت کنم تو را ، که روز دفاع توظاهر  نشوی در اسکایپ من بگرخم . گفت پاشو بیاعزیز دل

هیو ، یک ویتنامی ریزه میزه بود .  همان طور لم داده روی صندلی توضیح داد که چهل و هشت ساعت بعد در هواپیما عازم ویتنام خواهد بود برای یک پروژۀ اجتماعی سه ماهه . خواستم بپرسم هنوز احساسات ضد آمریکائی در میان ویتنامیها هست یا نه ، ولی فکر کردم لابد این هم از آن سوالهای گل درشتی هست که ویتنامیهای مهاجر را دچار " ایییش ...ولم کن" روحی میکند . همانطور که سوال در مورد احمدی نژاد مهاجران ایرانی را . عوضش گفتم که من تو را همین طور ولت نمی کنم و باید وقتی برگشتی بیایم مفصل حرف بزنیم  . هیو هم قلقلک شد  و گفت پس چی که هم را ببینیم . برنامۀ آینده ات چیست؟ دکتری نمی خوانی با من؟ کار نمیکنی با من؟ ... من هم با یک لبخند پک و پهن گفتم حالا برو برگرد ببینیم.آنهمه آرامش و ملایمت و سازش وجود این ویتنامی را گذاشتم پیش زمختی و گندگی و تفنگ آخرین مدل آمریکائیها و فهمیدم چرا جنگ برایشان مغلوبه شد

دو: نوستالژی را از در بیرون کنی از سوراخ کلید وارد میشود . یک مدتیست که درها را بسته ام . قسم خورده ام حتی که اینجا هم هیچ چیز از گذشته ننویسم . آدم یک جوری ناقص و کمرنگ میشود اینطوری ، ولی برای منی که گذشته داشت مسموم و معتادم میکرد اینطور سالم تر است . این بود تا بابا لنگ دراز ما را چپاند در اتومبیلش و رساند آنطرف شهر به مغازه ایرانی و همانطور که من لنگم را گذاشتم سردر مغازه ، دست شاگرد نانوا هم از آن طرف دو تا بربری داغ انداخت روی پیشخوان و من خودم را پرت کردم روی نانها و از آنجا به بعد چیزی یادم نیست! اما امروز صبح  چای دم کردم و نان گرم کردم و پنیر لیقوان را با شست و اشاره له کردم روی نان ، و نوستالژی با سوزش خوش آیندی از سر دو انگشت آغشته به پنیرم بیرون زد و همه وجودم را گرفت

Friday, May 17, 2013

 در فکرِ زدن یک حرکت اعجاب برانگیز برای روز تولدم هستم . بعد از هفت سال که عید و یلدا و تولد و عزا بیکس و کار بودم ، امسال مامان روز تولد کجاست ؟ خودِ خودِ اینجا . می تونم بچه ها رو دعوت کنم بالای تپه های پشت خونه . اون بالا هم چمن هست ، هم پشه ، هم منظرۀ شهر از بالا . ساندویچ اولویه و کالباس می گیرم و چائی می بریم و کیک . تاریک که شد شمع ها رو روشن می کنیم و اینطور سی و یک سالگی درخشانی شروع خواهد شد . در ضمن حشرۀ مورد علاقه من کرم شب تابه ! به نظرم یک جورائی ربط داره

Tuesday, May 7, 2013

اعتراف می کنم که هر دفعه صفحه فیسبوکش را چک می کنم با اینکه با هم دوست نیستیم . این هم از عجایب هزارگانۀ رابطه ما که بنده یکبار تقاضای دوستی فرستادم و قبول نکردند و دلیل آوردند که من فیسبوک سر نمی زنم . بله من یک اسکل هستم . بعد امروز بعد عمری عکس سردرش را عوض کرده بود . خیلی خندان و راضی تکیه زده به یک درخت  و پشت درخت خورشید که  دارد غروب می کند . یک ژست دلبرانه ای هم برای عکاس گرفته از همان ها که قبرس جلوی دوربین من میگرفت و من فکر میکردم که دلیلش منم . بله من یک اسکل هستم . حتی تا همین اواخر ؛ پشت همۀ رفتنها و برگشتنها ، از یک چیز مطمئن بودم  . اینکه جز من کسی نیست . نمی دانم درست از کدام رخداد یا کدام لحظه یا کدام لحن یکهو این کوه یقین لرزید که بله یک اسکل هستی 

Sunday, April 28, 2013

شاید کسی باشد

پرده را کشیده و بی خیال دوش می گیرد . طرح محوی از اندامی که آنهمه دوستشان دارم پیداست . دچار یکی از آن جنونهای دلضعفه می شوم . دستم را روی پردۀ  کدر حمام می گذارم . لابد حالا  طرف او هم طرح محوی از دست من  افتاده ... دستش را روی دستم می گذارد طوری که انگشتهایش سایۀ دستم را پر کند . تماس دستهایمان فیزیک محض است . فشار بدون حرارت.   دستم را حرکت می دهم ، دستش با فاصله به دنبال دستم کشده می شود . دستم را روی بدنش می کشم .  لبهایم را روی پرده می 
 چسبانم . چیزی روی لبم می چسبد که طعمش مخلوط عجیبی از بخار آب و پلاستیک و رویاست 





Thursday, April 25, 2013

باید

باید بروم سلمانی... زلفها قیچی بخورد بلکه قابلیت حلقۀ دام بلا شدن پیدا کند باز
باید بروم پینت بال را امتحان کنم ، یا به عبارتی باید بروم پینت بال مرا امتحان کند 
بلکه قابلیت کبود شدنم خوب باشد مشتری شود
باید اجازۀ نفس کشیدن و ریدن در کانادا را تمدید کنم و طبق معمول مقادیر قابل
 توجهی بسلفم
باید بعد از جلسۀ دفاع ، برایان را به خاطر گرفتن غلطهای املائی متن تز بنده و نیاوردن به روی بنده ، دعوت کنم رستوران شیراز
باید فردا به آسا بگویم چه چشمهای رنگ زمرد عمیقی دارد پدرسگ . به نظرم کسی بهش نگفته باشد تا به حال
باید با موتور کامران عکسهای مکش مرگ ما بگیرم
و این آخری باور کردنی نیست اما ... باید لباسهای تابستانی بخرم

Sunday, April 21, 2013


وقتی می شود آدم اول زندگی کسی بود چرا باید آدم چندم زندگی یکی بود؟

Saturday, April 20, 2013

دلتنگیهائی که جدید نیست

زمخت شده ام . جریان احساسات دور و بری ها مثل نسیمی که بوزد به آدمی پوشیده در هفت لایه لباس پشمی ، قلبم که بماند پوستم را هم حتی نوازش نمی کند . یکی پیغام می دهد که دوستت دارم و من تنها حسم کمی عصبانیت است که غلط کردی گفتی و کمی فاصله و چند تائی خمیازه
از آنطرف شباهتهای غیر قابل انکاری هم به یک ماده جغد جنگلی پیدا کرده ام .  سقف تحمل بودن آدمها در فاصله نزدیک برایم رسیده به دو روز . این تازه شامل آنهائیست که دوستشان دارم . بقیه در مقیاس دیدن و ندیدن ریخت طبقه بندی می شوند . فقط سکوت باشد و چائی و کتاب و خودم.... و این خطرناک است می دانم
من اسم حال این روزهایم را میگذارم بی عشقی مطلق . پوکربازی که یک عصر تابستانی همه داروندار احساسیش را تا سکۀ آخر شرط بست روی قمار یارعلی و خب ... بد باخت . هنوز نفهمیده ام چه کنم با این خزانۀ خالی . شاید به جای خواندن روانشناسی جدائی باید  تمرکز کنم روی مدیریت ورشکستگی اقتصادی
تنها خوشحالی این روزهایم آمدن مادر است . خبر آمدن و ماندن یک ماهه اش را که داد ، تازه فهمیدم هفت سال بوده که مادر نداشته ام . آغوشی که بوی خاطره و شیرو امنیت  بدهد نداشته ام  و چقدر کم داشته ام 

Tuesday, April 2, 2013

دلی در سینه دارم سنگ خارا


همه میدانند که من چه طرفدار شعار" باید پوست کرگدن پیدا کنیم" هستم. هر آدمی که چشمش را باز کند و یک نگاه سرسری به  سرتاپای "بودن" بیندازد خر است اگر کرگدن نباشد! با این همه قرار نبوده که این شعار گرانقدر شامل پوست ارگانهای رقیق داخلی هم بشود . من در سالهای مهاجرت هیچوقت به خاک سیاه ننشستم اما سختی کم نکشیدم . تنهائی و زبان نفهمی و تنهائی و فراق یارعلی و تنهائی . بعد هم درس و کار توامان و بله ...تنهائی

البته که آنچه بدست آمده پرارزش ، حقیقی و خواستنیست اما میوۀ" سختی" همان خرمالوست . با همان طعم تلخ و شیرین . خلاصه گرد راه این هفت سال روی تن من، شده تعدادی موی سفید و البته یک دست پوست کرگدن . روی بدن و روی قلب . پیش من آه و ناله نکنید وقتی روز اول پریود به حال مرگ افتاده اید و تنهائید و دلتان می خواهد یکی ور دلتان دست نوازش بکشد و معجون در حلقتان بکند ! من می فهمم . ولی اگر من صدو چهارده ماه ، روز پریودم زار زدم و کسی نبود اشکم را خشک بکند و آخرش زنده ماندم ، شما هم می توانید . پیش من آه و ناله نکنید اگر دلتان برای یار سفر کرده تان تنگ شده و امیدی به وصال نیست و روی زمین پخش مانده اید دیریست . من میفهمم . ولی اگر من صدو چهارده ماه هر آهنگ عاشقانه ای از هر رسانه ئی پخش شد یاد چال یارعلی افتادم و غصه خوردم و جگرم خون شد و آخرش زنده ماندم ، شما هم می توانید . پیش من ننه من غریبم بازی و کنه گی برای هر امر  روزمره در نیاورید وقتی تازه مهاجرت کرده اید . بدانید انتخاب مهاجرت یعنی انتخاب یک تلخی کشدار و  جستجوی هر روزه برای شهد و عسل جهت تحمل خالی زندگی . روی کمک من حساب کرده اید؟ اشتباه کرده ای
     
با این همه من سرسختانه معتقدم که یک رسوای قسی القلب نیستم و پلان بودنش را هم ندارم . اگر همه اینها را تحمل کردید و غر نزدید و زنده ماندید و سرتان را بالا گرفتید و کمک نخواستید مگر وقتی بیم جان می رفت ... شما در تیم من هستید . شما آنکسی هستید که من دوست دارم به او کمک کنم

Friday, March 29, 2013


شاید اگر یک پاکیزۀ عریان داشتم ، حالم بهتر بود

Thursday, March 21, 2013

روز دوم عید

ارادۀ قوی خوب چیزی هست . برنامه ریزی و مسوولیت پذیری و میل به حرکت ... ولی گاهی  این وسط اجبار هم مزه میده . اینکه صبح  زود بیدار بشی و شب تا ساعت سه فیلم دیده باشی . سر جات بشینی و در حالیکه سوراخهای صورتت رو به طور ارادی کیپ میکنی که خواب نپره ، با بیشترین سرعت ممکن گوشی همراهت رو برداری که به رئیس پیغام بزنی بعد از ظهر میری سر کار. بعد بفهمی  گوشیت یک کارائی حیاتی دیگه رو هم از دست داده و دگمه هاش تایپ نمی کنند .  مجبورمیشی بزنی بیرون . میرسی سر کار یادت میفته اسباب کشی دارین از نه به هفت ! بعضی از همکارای عزیز رفتند و همه وسایلشون رو جا گذاشتند . مجبورمیشی جور همه شون رو بکشی . ساعت دو پیرمردها میان دعوتت میکنن باهاشون بری آبج بزنی .  برای اینکه دو ساعت زودتر از سر کار بزنی بیرون مجبور میشی دعوتشون رو قبول کنی . طفلکها اینقدر باحال و دوستانه هستن که چشم باز میکنی میبینی داری اصرار میکنی که قرار آبج بعدی رو هرچه زودتر بگذارن. یادت میره که یک هفته بیشتر از حضورت توی پروژه نمونده و هنوز هیچ خبری از کار جدید نیست 

Tuesday, March 19, 2013

بوی عید

دیگه شعرا ت رو نمی خونم . نامه ت رو که باز می کنم و میبینم شعر نوشتی دگمه وسط موس رو می چرخونم که برسه به تهش که مثلن تبریک عید گفتی یا هرچی . بعد جواب میدم که منم همینطور یا تو هم همینطور . تو شاعر نیستی و نبودی و نخواهی بود . تو شعرت رو زندگی نمی کنی . تو با شعرهای همه با هم هموزن و تکراریت ... تو با  توهم عاشقی ت

Sunday, March 17, 2013

تینتا

امروز جهت یک هفته مراقبت نیم بند از یک عدد گربۀ سیاه بداخلاق اشرافی ، یک جعبه شیرینی مکزیکی ، دو مجسمۀ گربه ، یک قالب صابون آواکادو  و یک کارت خرید پنجاه دلاری از مغازه لوازم هنری دریافت شد . چقدر خوشحالم که با صرف انرژی اخلاقی به وسوسۀ درکونی زدن به گربه هه فارق اومدم اگرنه چه عذاب وجدانی داشتم حالا

یارعلی عینهو یک رادیوی بی باطری شده که من احمق هی پیچش رو می پیچونم که طول موج عوض کنم


1392


نوروز ها وقت به ثمر رسیدن کارهای بزرگ منه . نوروز پارسال یک تنه اسبابها رو کشیدم خونۀ خودم . هفت سینم یک سبزه اهدائی بود . نوروز امسال ماجرای حاجی فیروزه رو ساختم . همونطور که از تاتر نتونستم بنویسم از شب رونمائی فیلم هم نمی تونم بنویسم . لحظاتی از زندگی که خود به خود کامل هست احتیاجی به ثبت و توضیح نداره . اما بعدش مثل سیاه مستها  روی دو تا پاشنۀ قرمز تا خود نیمه شب رقصیدم . در نتیجه امروز رو با کمردرد مزمن در رختخواب سپراندیم به تماشای فیلمهای اروپائی بدون زیرنویس . اینطوری مجبوری از چشمها و دستهای آدمها بفهمی دارن چی فکر میکنن و در نتیجه دارن چی به زبون میارن . کاش توی زندگی هم کمی بیشتر به چشم و دست هم نگاه می کردیم


Friday, March 8, 2013

اشک های حاجی فیروزی که دلش برای یارعلی تنگ شده ، سیاه است

مردیکه ، دقیقۀ نود خبر داده که کار تدوین فیلم را انجام نمی دهد.  می دانم که در نهایت یک جوری فیلم به سرانجام می رسد . اما مثل همیشه واکنشم به خبرهای بد ناگهانی ، دلتنگیست . یک گوشه کز می کنم و دلم میخواهد تو باشی که بغلت کنم ، بویت کنم و بخواهم که از قصد فشارم بدهی که باور کنم هستی. باورم که شد ، همه نداشته ها و از دست رفته های عالم برایم هیچ شود پیشِ داشتن تو . این وقتها یک لرزش دست مانده بین من و برداشتن گوشی . اشکی میریزم و مثل همیشه خودم را جمع و جور می کنم . این سد اگر بشکند دنیایم را آب خواهد بُرد . من اگر بشکنم 

Sunday, February 17, 2013

امروز عصر حالم بی دلیل خوب بود . برعکس دیشب که از کمردرد تا دو نیمه شب خوابم نبرد تا به ضرب ایبوبروفن چهارصد کمی آروم گرفت . امروز عصر ولی حالم خوب بود . اونقدر که بعد هفته ها حوصله کردم و قرمه سبزی پختم .  فولدر جدید آهنگها رو گذاشتم که پخش بشه . شمع روشن کردم و رفتم تو وان آب گرم . نمی دونم دقیقن چقدر گذشت .  تشنه م شد . یک عطش عجیب . حوله رو چنگ زدم و اومدم بیرون . از موهام آب می چکید . با لذت دو لیوان آب خوردم و همونطور نیمه برهنه دراز کشیدم روی مبل . آهنگ نوکترن (باغ مخفی) پخش میشد که اون حالت اتفاق افتاد . ضربان قلبم رفت بالا طوری که صدای بومب بومب قلبم رومیشنیدم ، انگار کن که پس زمینه ملودی ویلیون  ، یک ضربان قلب هم باشه . همزمان سرم به دودو افتاد و دیوارها جلو و عقب رفت و من کماکان حالم خیلی خوب بود!  بعد اون قسمت هشیار وجودم می گفت میشه الان در حال مردن باشی . می تونه همین لحظه باشه ... و دیدم که اونقدرها هم ناراحت نیستم . یعنی در یک حالت تعادل و رضایت عجیبی بودم .  دلم نمیخواست برم ولی اگر اجباری در کار بود گله ای هم نداشتم ... یک قسمت وجودم هم این میون یاد تو افتاده بود ! شاید چیزی شبیه این تجربه ازت خونده بودم . اون دوره ای که مریض بودی . همین ... ولی حالم خوب بود ها . نمی دونم چطور بگم برات . مثل اینکه خدا با لحن محسن نامجو ازم بپرسه : راحتی ؟ و من با یک جور خماری جواب بدم : راحتم

هفتاد دلار ... ببخشید دویست و هشتاد هزار تومان

امروز گالری کوچک عکس ، کنج خانه افتتاح شد ، یک قیچی باغبانی با صدائی مهیب از آسمان بر ایوان خانه سقوط کرد  و همزمان یک طوطی هلندی روی درخت جلوی پنجره فرود آمد و رُسوا اولین درآمد هنری خود را کسب فرمود

Thursday, February 14, 2013

ولنتاین

صف طویل مردهای کانادائی جلوی پیشخوان گلفروشی ، دل آزار بود 

Sunday, February 10, 2013

یونلا برام از نبردش با تمنای بدن خودش تعریف می کنه بعد از ترک سیگارکشیدنِ  چهارده ساله روزی بیست نخ... تو که به هفت سال هم نکشیدی سالی دو سه نخ... ترکت می کنم یارعلی 

نمیشه همین طور بمونه؟ همه گفتن خیلی سکسیه

آدمِ تنها صبح قرار صبحانه دارد . آدمِ تنها در تمام مدتی که از خواب  بلند می شود و لباس می پوشد و آرایش می کند و از پله پائین می رود  با خودش بلند بلند حرف نمی زند . آدم تنها خل که نیست خب . آدمِ تنها در ماشین  می نشیند ، دهنش را  باز می کند و صدای غریبه ای شبیه شهره آغداشلو با یک خش اضافه تر هم روش از حلقش در می آورد که : "سلام چطوری؟" ... آدمِ تنها متعجب میشود که اگر قرارِ صبحانه نداشت شاید تا آخر شب هم نمی فهمید صدایش خش دار شده ... و به فکر فرو می رود 

Saturday, February 9, 2013

جادوگر شهر بلور

از بابا کم نوشته ام . اصلن اگر هرگز نوشته باشم . دلیلش این بوده لابد که بابا کم حرف است و لب بسته . کلن حادثه ساز و خبر پرداز نیست . گاهی شده که ساعت ها جلوی تلویزیون چرت بزند و حضورش فراموشِ خانه شود . اهل درد دل نبوده . اهل راز دل نبوده. به گفتۀ مامان ،  زن را نمی فهمیده که من هم تا قسمتی با این گفته موافقم . هیچ نه از احساس ما پرسا شده نه از احساس خودش چیزی به ما گفته . نمودار این بی حرفی آن سالهای بابا در کشش همیشگی من به مردهای حراف مشهود می شود.  بابا همیشه با بچه ها راحت تر بوده ..شاید خودش هنوز پسر بچۀ دهاتی در بند تن بزرگسال مانده ایست که در ولایات گهواره  می پلکد . آها ... بحث سیاسی هم از آن انگشت شمارچیزهائیست که به هیجان می آوردش

در آلبومهای خانوادگی، من فقط تا هفت هشت سالگی عکسهائی در بغل یا کنار دست بابا دارم . از اینهم که بچه تر باشم ، دیگر میشود سالهای طلائی آبشار طلا و پدر. سالهائی که بابا زندان بود و من عزیز دردانه اش بودم . برایم به دست خودش کتاب می نوشت و نقاشی می کرد و مجسمه می ساخت . بیرون که آمد ، سالهای نقره ای سریال موش و گربه وقت خواب بود و سوغاتی از جنوب و بغل زدن و آرام کردن من وقت ترکیدن بمب . همزمان با ورود من به نه یا ده سالگی ، تولد دو آبجی بعدی و شروع دعواهای دنباله دار بابا و مامان ، سالهای طولانی خاکستری روابط من و بابا آغاز شد . خالی ، سرد ، غریبه ، خصمانه

گاهی فکر میکنم بابا بزرگ شدن من را نبخشیده بود. صدا کردن من با الغابی از قبیل تپلی و چاقاله که خطاب مستقیمی به اندام در حال رشد و فربه شدۀ نوجوان من بود ، نشانۀ سفر از بچه ای ، که بابا می فهمیدش ، به زنی ، که بابا نمی فهمیدش،  بابا از آن مردهای ساده بود که  درتقابل با پیچیدگی مفهوم زن ، بیچاره و در نتیجه عصبانی اند . بابا انتقامش از مفهوم زن را از نوجوانی من گرفت

در نهایت شگفتی و ناباوری من ، از میان مامان و بابا ، آنکه در این سالهای دوری من از خانه تغییر بیشتری کرد ، بابا بود. بعد آن سال جدائی که رفت و در خانۀ دماوند گوشه نشین شد ، انگار که از کوه کنیه پائین آمده باشد ، برگشت و کمی از بار زمختیهایش را آن بالا جا گذاشته بود . من نمی دانم در آن یکسال تنهائی به بابا چه گذشت - طبق معمول برای کسی تعرف نکرد - اما بعثتش به یک لطافت نوظهور بعد از این همه سال موجب شد که من هرچند روی نوک انگشت کمی به طرفش برگردم . حالا دو سه سالیست که بابای  روزی نخراشیدۀ من ، با تمام احساس قربان صدقۀ طوطی هلندی لپ گلی مان می رود . اگرچه با احتیاط ولی گاهی از احساساتش صحبتکی می کند و از احساساتم سوالکی می پرسد . و شگفتا شگفتا ، امروز روی خط اینترنت ، اعتراف می کند که در حال نوشتن رمان یکی از آن کتابهاست که از زندان برایم فرستاده بوده و تکه هائی از مقدمه را برایم می خواند و. ... خوب نوشته است ، خیلی خوب . و بعد  برای خداحافظی شعری از سایه برایم می گذارد و وسطش توضیح می دهد که : ارغوان ، درختیست که شاعر در حیاط خانه اش کاشته و سخت به آن دلبسته است

من حیرت زده و لبخند به لب گوش می کنم و به خودم نهیب می زنم که یادت باشد این بار که رفتی ایران ، یک عکس دو نفره با بابا بیندازی  

Friday, February 8, 2013

گیاهک

بله من صاحبی هستم که بین گلدانهایش فرق می گذارد . من یک گیاهک دارم که خودم از ایکیا آورده ام و یک کاکتوس که امیرو آورده . گیاهک را آنقدر دوست دارم که تا پای بوسیدن برگچه هایش هم رفته ام . امروز که  باز آفتاب آخر زمستان افتاده روی برگچه های سبز و خالمخالی اش ، دیدم که دوستش دارم بس که شبیه خودم هست . کاکتوس همیشه سبز است و سرفراز و بی رگ . نه برگ جدید می دهد نه برگ می اندازد . همانطور که هست ، هست . اگر هم قرار به مردن باشد یک صبح بیدار میشوی میبینی یکسر نیست و نابود شده . از بیخ خشکیده و رفته . اما گیاهک اینطور نیست . تا حالا هزار بار شمایلش عوض شده . بس که  برگ از دست داده و برگ جدید آورده . دو هفته ولش کردم رفتم ایران بدون آب بدون عشق . برگشتم مرده بود . آبش دادم . امید بهش بستم . برگشت . ولی همۀ برگهای کوچکی که برایم داده بود خشکید . همۀ بچه هایش پرپر شد . باز از رو نرفت . کچل شد ، زشت شد ، گلدانش برایش کوچک شد . از رو نرفت . اینقدر که صاحب کون گشادش را مجبور کرد گلدانش را عوض کند . مرا دلبسته کرده ... فکر میکنم مدل گیاهی خودم هست گیاهک

Wednesday, January 30, 2013

در پسا هجرتِ تو


برای ترمیم کاردستیهای یادگار تو ، یادم باشد در باب "خودخواهی سازنده" یک چیزهائی بخوانم

constructive selfishness

 

Saturday, January 26, 2013

برام مهم نیست که کجای دنیاس ، که مریضه یا سلامت ، که با یک انبار جنس باد کرده چه کرد ، یا دادگاهش به کجا کشید . برام مهم نیست حتی که تصورش کنم در حال معاشقه با یک زن دیگه ... اصلن تو بگو هزار زن دیگه .  فقط برام جالبه بدونم با اون آفتابه که از ایران برام سوغاتی آورده بود چه میکنه بعد من 

Friday, January 25, 2013

بهش که فکر میکنم ، تنفر اگر عجیب تر از عشق نباشد ، از لحاظ پیچیدگی و پیش بینی ناپذیری دست کمی از عشق ندارد . بچه که بودم از جگر فراری بودم . بوی کباب جگر که می آمد حالتی می رفت که مپرس . این مادر ما هم که دلهرۀ ضعیف بودن و کم خون بودن من را داشت ، دور خانه سه دور دنبال من می دوید ، من را به چنگ آورده با ضرب کتک عصارۀ جگر خام در حلقم می ریخت ! لابد علم روانشناسی از همین جا اعلام می کند که این بشر تا آخر عمر جگر هیستریک شد و در جوانی کمپین ضد جگر راه انداخت و یکی از پیش گامان ممنوع تصویر شدن جگر بود ... چه خیالها ! تنفر از جگر همانطور که معلوم نبود از کجا آمده  یک روز برای خودش از پنجره پرید بیرون  و کباب جگر شد محبوب قلب من . عین همین اتفاق با زیتون افتاد. اما رویۀ شیر اینقدرها خوشبخت نبود . شیر را اگر زیاد گرم کنی رویش یک پرده بسته می شود و اگر انگشتت را فرو کنی به صورت کشسان، می شود همه اش را با یک حرکت فرز از روی شیر برداشت . باید بگویم  همین حرکت  دردش برای من مثل فرو کردن انگشت در گه است . وای از آن روز که کمی از این بستۀ بی آزار بیاید زیر زبانمان . رسوا در چنین مواقعی به سان بانوان هفت ماهه ، کاسۀ توالت بغل زده ، در حال عق زدن دیده شده . این تنفر از بچگی بود و ماند

دوستی که بی اطمینان از حس متقابل من درگیر کشمکش نزدیک شدن عاطفی می شود ، برای من مثل شیریست که زیادی جوشیده. متنفرم از آن لحظه ای که باید بنشینی روبروی یک دوستی بگوئی برادر ! دوست عزیز ! امیرو ! نرو در مود عاشقی ... نزن به صحرای کربلا ... دِ نکن 

Tuesday, January 1, 2013

شب سال نو

دیشب که قرار بود سال نو بشود ، چون قضیه گذر عمر بود هرکه بود سر قولش ماند و سال سر ساعت نو شد و شامپاین بدون کور کردن چشم احدی باز شد و خوردنیها خورده شد. من بودم و یک جفت مکزیکی و یک جفت رومانیایی و میم . رومانیاییها از آن طرف مجلس از آشنائیشان می گفتند و این که امسال بچه دار میشوند و مکزیکیها این طرف مجلس دست هم را میگرفتند و نوازش و فلان . من و میم هم پاک یکه و یالغوز نشسته بودیم روبروی هم و تلاش میکردیم چشم در چشم نشویم ، که یکهو دو حقیقت عینهو اجل معلق بر بنده مستولی شد . یکی اینکه من در حضور زوجهای خوشبخت احساس گناه میکنم ! نکند با فلانی زیاد سخت گرفتم ؟ نکند ناز فلانی را نکشیدم ؟ چرا نمیگردم دنبال این؟  چرا نمی روم دنبال آن ؟ خاک بر سرم نکند هنوز به یارعلی فکر می کنم ؟ 
در حین این بازجوئیها چشمم می افتد به میم که آن سر نشسته و از لبخند زورکی و چهرۀ ترشش پیداست که همۀ یالغوزهای عالم شب سال نو در حضور زوج های خوشبخت دچار جنون ناخواسته می شوند . بعد به طرز جانورواری از میم بدم می آید . بله از تنها دوستی که اگر اینجا بیفتم بمیرم ممکن است دستی به سرم بکشد متنفر می شوم . یک انزجار همراه با تحقیر . از حرکات زنانه با آن ناز به چشم من مصنوعی اش گرفته تا دامن کوتاه و پالتو قرمزش . اینجا حقیقت دوم به صحنه وارد می شود .  میم چیزی نیست جز آواتار من که جلوی من نشسته و تلاش غم انگیزش برای تنها نبودن و دوست داشتنی بودن ، مثل یک نمایش کمدی درجه چهار پیش چشم من برپاست . به خصوص این پرده نمایش را خوب به جا می آورم که میم-رسوا با کلکسیونی از دلایل ، سعی در توجیه تنها ماندنش میکند . دیالوگهای بد نوشته شده دوباره و دوباره تکرار می شوند . مثل احمقی که بخواهد معلولیت جسمی اش را توجیه کند . آدم از سی سالگی معلول می شود می دانید؟ البته وقتی فارق التحصیل بشوم معلولیتم به یقین برطرف خواهد شد می دانید؟ من با معلولیتم خوشحالم ، باور کنید 

اینها را که نوشتم حقیقت سومی هم برملا شد! تهوعی که از دوستی میم با مردهای دم دستی میگیرم ، در اصل وحشت تاریک من است از شباهت این اپیزود  نمایش میم به صحنۀ بعدی نمایش خودم