Sunday, November 23, 2014

شادی بودنت در آغاز مثل همۀ نورهای خیره کننده , چیزی از جنس ندیدن اصل اتفاق بود. اینکه فکر کردم پایانی هستی بر منِ تنهای من 
و تمام تعاریف کمالش
چشمم که به نور عادت کرد دیدم چه  خوشبختم که  درست در آن لحظۀ باریکی که عادت میکنی و دست میکشی ؛ همیشه آن لگد آسمانی حوالۀ نیشمنم شده که ورجه از تله موش. گاهی لگدی به شیرینی تو یک بند انگشت که کنار آینه ام نشسته ای ... وجودی بیجنسیت با سر یک انسان
ورمیجهم .  به خاطر سر یک انسانت با کتاب ها آشتی میکنم . با مستندها . با ایده ها و آرزوها . با طرحها و رنگ ها. باساختمانهای زیبا که قرار بود پیشه ام باشد و لابه لای طرحهای بساز بفروش ها و چک آخر ماه گم شد. ورمیجهم آدمک من . برمیگردم به منِ تنهای من و به خصوص ...به تعاریف کمالش