Wednesday, January 30, 2013

در پسا هجرتِ تو


برای ترمیم کاردستیهای یادگار تو ، یادم باشد در باب "خودخواهی سازنده" یک چیزهائی بخوانم

constructive selfishness

 

Saturday, January 26, 2013

برام مهم نیست که کجای دنیاس ، که مریضه یا سلامت ، که با یک انبار جنس باد کرده چه کرد ، یا دادگاهش به کجا کشید . برام مهم نیست حتی که تصورش کنم در حال معاشقه با یک زن دیگه ... اصلن تو بگو هزار زن دیگه .  فقط برام جالبه بدونم با اون آفتابه که از ایران برام سوغاتی آورده بود چه میکنه بعد من 

Friday, January 25, 2013

بهش که فکر میکنم ، تنفر اگر عجیب تر از عشق نباشد ، از لحاظ پیچیدگی و پیش بینی ناپذیری دست کمی از عشق ندارد . بچه که بودم از جگر فراری بودم . بوی کباب جگر که می آمد حالتی می رفت که مپرس . این مادر ما هم که دلهرۀ ضعیف بودن و کم خون بودن من را داشت ، دور خانه سه دور دنبال من می دوید ، من را به چنگ آورده با ضرب کتک عصارۀ جگر خام در حلقم می ریخت ! لابد علم روانشناسی از همین جا اعلام می کند که این بشر تا آخر عمر جگر هیستریک شد و در جوانی کمپین ضد جگر راه انداخت و یکی از پیش گامان ممنوع تصویر شدن جگر بود ... چه خیالها ! تنفر از جگر همانطور که معلوم نبود از کجا آمده  یک روز برای خودش از پنجره پرید بیرون  و کباب جگر شد محبوب قلب من . عین همین اتفاق با زیتون افتاد. اما رویۀ شیر اینقدرها خوشبخت نبود . شیر را اگر زیاد گرم کنی رویش یک پرده بسته می شود و اگر انگشتت را فرو کنی به صورت کشسان، می شود همه اش را با یک حرکت فرز از روی شیر برداشت . باید بگویم  همین حرکت  دردش برای من مثل فرو کردن انگشت در گه است . وای از آن روز که کمی از این بستۀ بی آزار بیاید زیر زبانمان . رسوا در چنین مواقعی به سان بانوان هفت ماهه ، کاسۀ توالت بغل زده ، در حال عق زدن دیده شده . این تنفر از بچگی بود و ماند

دوستی که بی اطمینان از حس متقابل من درگیر کشمکش نزدیک شدن عاطفی می شود ، برای من مثل شیریست که زیادی جوشیده. متنفرم از آن لحظه ای که باید بنشینی روبروی یک دوستی بگوئی برادر ! دوست عزیز ! امیرو ! نرو در مود عاشقی ... نزن به صحرای کربلا ... دِ نکن 

Tuesday, January 1, 2013

شب سال نو

دیشب که قرار بود سال نو بشود ، چون قضیه گذر عمر بود هرکه بود سر قولش ماند و سال سر ساعت نو شد و شامپاین بدون کور کردن چشم احدی باز شد و خوردنیها خورده شد. من بودم و یک جفت مکزیکی و یک جفت رومانیایی و میم . رومانیاییها از آن طرف مجلس از آشنائیشان می گفتند و این که امسال بچه دار میشوند و مکزیکیها این طرف مجلس دست هم را میگرفتند و نوازش و فلان . من و میم هم پاک یکه و یالغوز نشسته بودیم روبروی هم و تلاش میکردیم چشم در چشم نشویم ، که یکهو دو حقیقت عینهو اجل معلق بر بنده مستولی شد . یکی اینکه من در حضور زوجهای خوشبخت احساس گناه میکنم ! نکند با فلانی زیاد سخت گرفتم ؟ نکند ناز فلانی را نکشیدم ؟ چرا نمیگردم دنبال این؟  چرا نمی روم دنبال آن ؟ خاک بر سرم نکند هنوز به یارعلی فکر می کنم ؟ 
در حین این بازجوئیها چشمم می افتد به میم که آن سر نشسته و از لبخند زورکی و چهرۀ ترشش پیداست که همۀ یالغوزهای عالم شب سال نو در حضور زوج های خوشبخت دچار جنون ناخواسته می شوند . بعد به طرز جانورواری از میم بدم می آید . بله از تنها دوستی که اگر اینجا بیفتم بمیرم ممکن است دستی به سرم بکشد متنفر می شوم . یک انزجار همراه با تحقیر . از حرکات زنانه با آن ناز به چشم من مصنوعی اش گرفته تا دامن کوتاه و پالتو قرمزش . اینجا حقیقت دوم به صحنه وارد می شود .  میم چیزی نیست جز آواتار من که جلوی من نشسته و تلاش غم انگیزش برای تنها نبودن و دوست داشتنی بودن ، مثل یک نمایش کمدی درجه چهار پیش چشم من برپاست . به خصوص این پرده نمایش را خوب به جا می آورم که میم-رسوا با کلکسیونی از دلایل ، سعی در توجیه تنها ماندنش میکند . دیالوگهای بد نوشته شده دوباره و دوباره تکرار می شوند . مثل احمقی که بخواهد معلولیت جسمی اش را توجیه کند . آدم از سی سالگی معلول می شود می دانید؟ البته وقتی فارق التحصیل بشوم معلولیتم به یقین برطرف خواهد شد می دانید؟ من با معلولیتم خوشحالم ، باور کنید 

اینها را که نوشتم حقیقت سومی هم برملا شد! تهوعی که از دوستی میم با مردهای دم دستی میگیرم ، در اصل وحشت تاریک من است از شباهت این اپیزود  نمایش میم به صحنۀ بعدی نمایش خودم