Sunday, December 30, 2012

قال حمید



بازی عشق رو دوست دارم ... خودِ عشق رو نه

Wednesday, December 19, 2012

مسحور شیاطین و آیاتشان

How does newness come into the world? How is it born? Of what fusions, translations, conjoinings is it made? How does it survive, extreme and dangerous as it is? What compromises, what deals, what betrayals of its secret nature must it make to stave off the wercking crew, the exterminating angel, the guillotine?

Is birth always a fall?
Do angels have wings? Can men fly?

ولمون کن بابا


وقتی با یک شعر بند تنبانی دو دقیقه ای می خوای خرم کنی ، از همیشه کمتر دوستت دارم

حمام نوشته ها

دیشب پشت تلفن با یارعلی ، باز تمام زخمها باز شده بود. جای زخم هفت ساله دیگه به خون نمی افته ولی درد می گیره طوری که بغض میکنی و یارعلی هم می فهمه آنطرف خط.  بعد تر که خوابم نمی بُرد خواستم از دست یارعلی عصبانی باشم ، نشد

شاکی من بودم . متهم من بودم

مضمت یارعلی مثل گلایه از درخت است که هوی تو! چرا درختی؟ چرا پیاده روی صبحگاهی نمی روی؟ چرا با من صبحانه نمی خوری ؟ چرا توی حمام نمی آیی بغل من ؟ خب چیزی در همین حدود

من اما آن کسی هستم که تکلیفش با دلش معلوم نیست . از یکطرف دلبستۀ یک مرد درختی شدم و از یک طرف دلم پیاده روی و سنگگ صبحگاهی و حمام در آغوش گرم می خواهد

دیشب که خوابم نبُرد ، امروز که نرفتم سر کار ، چهار عصر که از تخت در آمدم ، شیر آب سرد را که باز کردم زل زل به دیوار که بلکه آب گرم شود ... دیدم اتاقِ فکر لازم شده ام

چند راه پیش پای من و این درختم مانده ... یکی اینکه قبولش بکنم همینطور بی خاصیت که هست . منتظرش بمانم تا فصل گل نی بلکه جوانه ای میوه ای چیزی بدهد . تا ابد هم یکه و تنها بروم خیابان گز کنم . صبحها نان تست و چایی بزنم ، کتاب به بغل بروم زیر دوش حمام ... نه نشد

راه دیگر اینکه فراموشش کنم . تور بیندازم برای اولین دسته پرنده های مهاجر ... این هم امتحان شده به دفعات متنابه
 پس به دنبال اتفاق تازه به دل جنگل زدن ، نترسیدن ، گم شدن ... گم شدن  ... گم شدن 

Sunday, December 9, 2012

چطور آیا شصت دلار از جیب شما غیب میشود؟

در ایکیا موارد زیر خریداری شد

یک عدد آبکش جهت آبکشی برنج و پاستا
یک عدد قابلمه نسوز جهت در آوردن ته دیگ سیب زمینی
سه عدد شمع جهت کنار تخت ، مورد استفاده ترجیحن هنگام معاشقه
یک عدد رومیزی کنفی ، در توصیفش باید بگویم مثل تار عنکبوتیست که عنکبوتش قبل از بافیدن علف زده
دو عدد بشقاب دو عدد کاسه به رنگ بنفش سیر
یک مجموعه چاقو جهت بریدن نان ، گوشت ، سبزی یا سنبل یارعلی

و از همه دلبرتر ، یک عدد درخت کاج واقعی برای کریستینا که ببرد و تزئین کند و ما را دعوت کند مهمانی کریسمس

یارعلی بغل گوشمون

نه که واقعی نباشد خوشحال بودنم از اینکه هفت سال قبل یارعلی پیشنهاد ازدواجم را قبول نکرد . نمیدانم آن جوجۀ بیست و سه ساله عاشق که اینجانب بودم و هیچ ، هیچ کرک و پری نداشت و دلش میخواست برود زیر بال خروسی که یارعلی بود ، اصلن می توانست پریدن یاد بگیرد اگر یارمان بعله گفته بود ... که البته نگفت
حالا که نه چندان هیجان زده و بی قرار ، ولی با رضای دل خودش می آید (حالا گفته البته که می آید) فکر آسمانهائی که هنوز ندیده ام دلم را خنج می کشد . می ترسم
 اینی که یارعلی را هنوز میخواهدش ، من نباشم
   


Monday, November 12, 2012

رُسوای گلابی

قرصها رو بعد از یک ماه گذاشتم کنار که الان میگم چرا . آروم تر بودم و گلابی تر ! خودم بودم و نبودم . یک ورژن مصنوعی صلح آمیز از من . پریودم هم حتی از در صلح در اومده بود و خیلی آروم و دوستانه اومد و رفت . نه بروفن چهارصدی ، نه آه و ناله ای . آهان ، مثل خرس هم می خوابیدم

اما اینها دلیل اصلی جدائی ما  نبود، بلکه  قرصها هر طور شهوتی رو در من کشته بود . مثل خود قدیمم با طعم و رنگ لاس نمی زدم . خود ارضائی نمی کردم . دلم برای کسی تنگ نمی شد . قربون صدقۀ شعاع باریک نور نمی رفتم

بله و با این حال زیباتر شده بودم ، لاغر تر ، آهنی تر ... می فهمم که انسان هرچی میکشه از شهوته . بی نهایتِ فهمیدن حسی مفهاهیم هست که سبب لذت و درد می شه و نمیشه درد رو از یک سر معادله خط زد .  و اگر زدی ، لذت هم از اون سر معادله خط می خوره

خلاصه ما خودمون رو انتخاب کردیم . خودِ خودمون رو که گاهی اینقدر دردش میگیره که پلک چپش به مدت سه هفته می پره

خطاب به بیسکوئیت کره ای


معشوق توئی ، قهوه و نسکافه بهانه

Wednesday, October 10, 2012

 صبحها سرحال از خواب بلند میشی؟
 نخیر
 شغل فعلیت رو دوست داری؟
 نخیر
 درآمد کار نیمه وقت هزینۀ زندگیت رو تامین می کنه؟
نخیر
 مقیم کانادا هستی؟
نخیر (مقادیری غر پشت سر دولت کانادا ) یک آه مظلومانه 
 باخانواده اینجا زندگی میکنی؟
 نخیر
فامیلی ؟ آشنائی؟
نخیر
پارتنر؟
نخیر
بیا عزیزم این سی تا قرص رو فعلن به عنوان کس و کارت بگیر سر ماه هم بیا تمدیدش کنم برات

مکالمه ذکر شده بین خانم روانپزشک و بانو رُسوا رخ داد . در بازگشت به منزل یک چک سخاوتمنده به مبلغ شصت و پنج دلار از طرف دولت کانادا با عشق دریافت شد . غلط نکنم خانم روانپزشک جاسوس انگلیسا ... ببخشید کانادائیهاست

Tuesday, October 9, 2012

انگاره ها

پشت شیشۀ یک کافه ، مردی نشسته بود و بافتنی می بافید . همین

Monday, October 8, 2012

رسوائیهای یک رسوا

یک اصطلاحی بود در قصه های بچگی که : دیو رو میگی ، دود شد ... می نشینم پای حرفهای یارعلی که دست کمی از همان داستانهای جن و پری ندارد . در این فصل اما یارعلی ویزایش را می گیرد و پر می زند به این طرفها . تورنتو هم نمی رود و می آید شهر من و ما به مانند آنهمه زوج افسانه ای خوشبخت ، عاقبت به خیر می شویم . این از افسانۀ یارعلی . اما واکنش من به اینهمه از خود قصه هم احمقانه تر است . برای رضای خدا حتی یکی از نورونهای مغزم هم این شب گفته های تلفنی را باور ندارد . ولی آن پائین یک ارگان تلمبه چلمبه مانندی نشسته و پائین ترش ارگان دیگری با برگ برندۀ هورمونهای زنانه در دست . این دو به همکاری هم و به یاری پروردگار ، ماموریت دود کردن منطق را به عهده دارند . از دست خودم عصبانی هستم که دست و دلم اینجور آسان می لرزد . برای خودم خط و نشان میکشم . خوب که قرار مدارهایم را با خودم گذاشتم ، وسط کنسرت گوگوش زنگ میزنم به یارعلی که این قصۀ تلخ ، این راه دشوار را با هم گوش بدهیم ! نخیییییییر ... هشیار نخواهم شد 

Thursday, September 27, 2012

میر نورورزی ما

میانه بالا بود ، درست ، پاهایش لاغر بود ، درست ، صورتش هم استخوانی ، اما وقتی کنار من دراز می کشید و لالۀ گوشم را با دو انگشت شست و اشاره اش می گرفت ، دیگر حتی یک کف دست از تنم پیدا نبود ، حتی اگر برهنۀ برهنه بودم

گلشیری

Wednesday, September 26, 2012

فصل کرگدن

می ترسم که باز در تله موش باشم و اگر باشم باید ورجهید. پس این ژاکت زندگی را که در حال حاضر برمان هست بشکافیم ببینیم کجا را باید از نو بافت

درس : خوب پیش می رود . شاید بشود تا آخر این ترم تمامش کرد .چین را اگر دوست نداشته باشم نمی روم . برای برایان هم یک بهانه ای چیزی جور می شود ... همین نیامدن پاسپورت مثلن

کار: خوب اینجا کمی بوی ناجور می آید . این اواخر به خودم سخت گرفته ام . حساب کرده ام که اگر عذرم را بخواهند روزگارم نمیگذرد . نوع کار هم باب میلم نیست . این کجا و ایده آل های معمار جوان کجا . رئیسم هم آدم روی اعصابیست . رفتار حرفه ای هم ندارد . همین چند وقت پیش جلوی چشم من کمدهای میزم را به دنبال ورقه ای که گم شده بود کاوش می کند . نیمه وقت و تمام وقت هم حالی اش نیست و کار سه نفر را از من طلبکار است . همۀ اینها را جمع کنیم یکجا باز دلیل نمیشود . پس اینجا را از نو ببافیم .  تا تمام کردن درس نباید آلوده و خستۀ این کار کوفتی شد . حساب پس اندازم هم صدا می زند که بانو جان شما نگران نباش من تا پنچ شش ماه بلاکش بیکاری ات هستم . درد و بلات هم بخورد توی سرم .  همزمان با تمام شدن درسم هم باید بگردم دنبال یک شرکتی خوش آب و هوا تر

  تفریح : اوه اوه ... بیابان را سراسر مه گرفته ست . پس ببافیم یکی از رو یکی از زیر . باید این گواهینامه را بگیرم آخر هفته ها ماشین کرایه کنم بروم عکاسی ، چشمۀ آب گرم ، جاده گردی با محسن و هایده و گوگوش

قوای جسمانی : یادت هست آن رسوای خوش اندام خندان؟ شلنگ و تخته اندازان ؟  خوب فکر میکنم یکجائی طرفای سید خندان جا گذاشتمش که کارم به اینجا رسید . ولی ما زاده شدیم که از نو ببافیم . باید ورزش کنم . رژیم کنم . خرید کنم . جمبل و جیمبلش کنم

دوست :  من  بعد از آن دورۀ طلائی تهران ، که یارعلی بود و افسانه و فرخ ، خوردم به یک تنهائی سرد و غلیظ که با مهاجرت شروع شد . سه سال اول به بی دوستی گذشت .سال چهارم تازه یک چند نفری گلچین کردم با خون دل و زندگی کمی معتدل شده بود که زمان لرزۀ دو رسوا را اینبار به سرزمین یخ انداخت . باز ماندیم روی هوا تا چند نفری در افق پیدا شدند . علاالدین شاید بهترین شان بود . از آنها که آنقدر شور زندگی دارند که به دیگران هم ببخشند... که نماند و رفت . میم هم هست . میم ناخالصی دارد . یک جائی چشم باز کردم دیدم دوستش ندارم ولی می ترسم پاک بیکس شوم . از روی ترس دوستی می کنم  واویلا  . امیرو هم هست که نمی دانم چطور حالی اش کنم که صمیمیت را نبرد به سمت عاشقیت چرا که مرد دلبخواه من نیست . بابا لنگ دراز هم هست که همسایه شده و گاه و بیگاه هست و نیست . کیسه را بتکانیم

ببافیم . از میم باید فاصله گرفت . ترس و بیکسی دلیل خوبی برای دوستی نیست . باید تنهائی را مثل یک آلوی خشک با آب دهان هی چرخاند و چرخاند و قورت داد . قلوپ

پی نوشت : دورۀ بدیست . یک گذار پرزحمت از گردنه . زخم برداشته ام . پلک چپم مدام می پرد . تارهای سفید . ولی دست که به پوست بناگوشم می کشم هنوز لطیف است . اووووه کو تا پوست کرگدن


مدادسفید

مقاله ام برای کنفرانس پکن قبول شده . برایان خوشحال است . سعی می کند  آب و تابش بدهد که حالا بدو برو دنبال ویزای کانادا و چین و ماچین و کمک هزینۀ کنفرانس و ال و بل ... من اما بی حس و کمرنگم . خیلی وقت میشود حالا که دیگر چیزی آنجورها مشتاقم نمی کند . هیچ خبری ، هیچ به دست آمده ای ، حتی هیچ از دست رفته ای! شده ام مداد سفید در جعبۀ مداد رنگی ها

کاش رنگها برگردند . که من وقتی ناراحتم یک ساعت راه بروم برسم به دریا با یک سگ ولگرد بازی کنم . وقتی خوشحالم ولیعصر را از تجریش تا سیدخندان پیاده گز کنم و به عمله ها لبخند بزنم . وقتی عاشقم هوا سبک تر شود و شیرین شیرین تر و آب آب تر و عطر عطر تر. وقتی ناامیدم رانندگی کنم تا خانۀ افسانه ،  سر بگذارم روی شانۀ دوستیمان آرام شوم 

باید کتاب رنگ شناسی ام را دوره کنم . خیلی فوری

Saturday, September 22, 2012

راهبه ای که یک شب رستگار شد

از آن شب که یکپا آتش شدم پیچیدم به بدن یارعلی و ماههای بعد از آن که هردو داغ بودیم و من در بهشت بودم و در اوهام شیرین دخترانگی خودم ، تا آن بعد از ظهر خسته که من رفتم و او مانعم نشد و  اشکهایم و اشکهایم و اشکهایم.... بعد هم که از راه دور سالی ماهی که من برمیگشتم وطن یک سکس دیمی داشتیم و والسلام . این بود خلاصۀ زندگی جنسی رسوای سی ساله . اما من هرج و مرج جنسی را  بارها دوره کرده ام ، نه به واقع که به رویا . کم هم نخواسته ام  تنم  شریک شیطنت فکرم باشد ، ولی ... نشده . باید ژنهای مادرم باشد

  گاهی که میخواهم خودم را فقط محض لذت جسمی تفویض کنم و درست همان لحظه که برق حیوانی لذت خواهی صرف در چشمان طرفم  هم موج می خورَد و یا به نفس نفس افتاده و من زیر چشمی می بینم که شلوار جینش در فشار آلت تحریک شده اش برآمده  ، درست همان لحظه سازوکاری به اسم راهبگی که تا امروز نیرومند تر از تمام رویابافیها و سخنرانیهایم در باب زندگی آزاد بوده ، چه میدانم از کجا تمام وجودم را تسخیر میکند . فرار میکنم . به چهار دست و پا

گاهی فکر میکنم اگر  فقط یکبار بتوانم به این باکرگی مزمن پیروز شوم ، اگر فقط یکبار بتوانم آن ایده آلیسم انسانی مسخره که بعید نیست تهش در ناخودآگاهم به احساسات مذهبی نداشته ام گره خورده را همراه با سینه بندم در بیاورم و پای تخت یک غریبه بیندازم، آنوقت شاید طلسم راهبگی ام بشکند و  از معبد رانده شوم . یکبار هم با امن ترین شریک گناهی که بشود جور کرد تا پای خلاصی رفتم . و چه شد؟ ... راست نشد!! صدای مضطرب مرد از جائی دور می آمد که ناکارآمدی پیش آمده را به شراب نوشیده شده ربط میداد . اما من ساکت ، برهنه ، زهرخند به لب ، در فکر آن خدای موذی و طنازی بودم که یکبار برای همیشه صاحب پیکر سیمین راهبه هایش هست و ...می ماند

راستی کسی تحقیق کرده  بداند راهبه ها وقتی از نیایش تکراری روزانه و انجام خرده فرمایشات مادر مقدس فارق شدند و دعای شبانه شان را در اتاق محقرشان رو به مجسمۀ عیسی مسیح خواندند و شمع را خاموش کردند و به تختخوابهای کوچک یکنفره شان خزیدند و خود ارضائی کردند ، پس از آن سقوط خودکردۀ شیرین ، آیا با چشمهای خیس طلب مغفرت میکنند ؟؟ 

من خودم هق هق می زنم ... و به خداوند راهبه ها دشنام می فرستم 

Thursday, September 6, 2012

هر روزتان بهروز

یک روزهائی هست که صبحش از دندۀ هماهنگی با کائنات از خواب ورمیخیزم ! برای راحتی کار به این روزها بگوییم بهروز ( بابا سلام). من این بهروز خود را هیچ جور ویژه ای سپری نمی کنم ولی کیفیت زندگی در این روزها کلی توفیر می کند . هر طعمی هر سلامی هر رایحه ای به غایت لذت بخش و شیرین می شود . امان از آن بهروزی که مقارن با روز خرید در ابرمارکت شهر باشد .طفلک این همسایه بغلی بابا لنگ دراز که خبطی کرده و مرا با خودش برده خرید ، باید بیاید و رسوای عاشق را از آن ردیف های خوشمزه و خوشبو بکشد بیرون وگرنه همزمان با بسته شدن فروشگاه، رسوا همۀ مغازه را در چرخش جا زده و برده منزل . بهروز یک خاصیت دیگر هم دارد . اینکه من عاشق مفهوم آدمیت می شوم . از خودم گرفته تا نفرت انگیزترین آدم نزدیک و دور ، همه را می فهمم و دوست دارم . یک جوری منِ وجودی ام کامل می شود و بعد حل می شود در کل هستی . غم انگیزطوری هم هست که تقویم این بهروزها دست خودم نیست . یعنی آمدن و رفتنشان نه ارادی ست و نه قابل پیشگوئی . نمی خواهم ربطش بدهم به هورمون و این حرفها . دوست دارم فکر کنم هرچه تعدادشان بیشتر شود یعنی من بلدتر شدم زندگی کردن را


پیوست اول : ایران که بودم دلم میخواست بروم سوپر مارکت های خارجه ، نان قلمبۀ سفید و شکلات تلخ بخرم . حالا از کنار اینها خیلی سرد و بی تفاوت می گذرم و جیغ بنفش می زنم از پیدا کردن یک بسته ماش توی یکی از قفسه ها . ای جاااااااااااان دمپختک


پیوست دو : مگر می شود بعضی چیزها را دوست نداشت ؟ ترشی زنجفیل را با ماهی مثلن . یارعلی را زیر نور شمع مثلن . بوی عجیب عصر خنک پائیز را مثلن . خاطرات کودکی اریش کستنر را مثلن ...می شود؟

Wednesday, September 5, 2012

چطور بگم بهت؟

من دیوانگیهای خزندۀ خودم رو دارم . هر کسی زیر بارشون نمیره به راحتی ... اینه که من زیر هرکسی نمیرم به راحتی

Saturday, September 1, 2012

یاران ما

یک یارمون دیشب اومده بود خونۀ ما مهمونی شام . لطف کرده بود و یک جعبه شیرینی آورده بود . منم نصف شیرینی ها رو چیدم توی ظرف نقره خوشگله و نصفش موند توی جعبه . همین یارمون آخر شب نمیدونم تحت چه شعاعی جعبه و شیرینی های توش رو زده بود زیر بغل و رفته بود! الکی نیست ها همچین یارانی داریم ما


چند روز بعد : از یاری که شرحش رفت رفع اتهام می شود . بعد از دو روز حالا یک یارِ دیگرمان زنگ زده که بگوید جعبه شیرینی را محض شیرین بازی بالای کابینت قایم کرده . الکی نیست ها همچین یارانی داریم ما

Wednesday, August 29, 2012

در همسایگی ما

همیشه حسرت به دل بودم که چطور من تمام عمر هیچوقت عاشق پسر همسایه نشدم ؟ نه پشت پنجره رفتنی ، نه به بهانۀ درس خوندن توی بالکن قدم زدنی ، نه شب تابستون و پشت بومی...حالا توی سی سالگی همین جور اتفاقی طرف خونه ش روبروی من در اومده

Monday, August 27, 2012

لاتینو فستیوال

یک پیرمرد اخموی قوزی سرتاپا عجیبی بود با رکابی قرمز و شلوار پارچه ای مشکی . یک نمه ای خل وضع می زد و کمی هم به بی خانمانها می بُرد . از این سوی میدان لنگان لنگان و هن هن کنان می رفت آنسو ، بعد یکهو می ایستاد و همینطور اخمو بنا میکرد به بِرِک زدن . جماعت زیر چشمی نگاهش می کرد و گاهی هم پوزخندی چیزی شنیده میشد . تا یکبار که پیری بنا کرد به قر دادن ،از میان جمعیت یک پسری شونزده هفده ساله رفت بهش ملحق شد . پیری حالا علاوه بر بِرِک ، لبخند هم می زد

Sunday, August 26, 2012

اما هنوز نه


روزی قلمم را جوهر ، بخار قهوه را فوت ، نفسم را حبس ، و تو را لحظه به لحظه روی کاغذ می آورم . آن روز تو ، یا به واقع دیگر نیستی ، یا به واقع دیگر هستی و از راحتی مجاور صدا می زنی که: " بانو ، آن حادثه که اینک مینویسی اش اینطور نبود ، آنطور بود". و من که می دانم اینطور بود ، آنطورش می کنم محض خاطر تو

Thursday, August 16, 2012

پت و مت و مامان زی زی

مادر سفر کانادا رو بی خیال شد و رفت سر کار در یک ساختمان بلند مرتبه و متشخص حوالی سفارت ایتالیا . امروز گویا صعود کرده بالای پشت بام کمی از برای سرکشی مدیرانه و بسی امیال فضولانه که باد زده در آهنی پشت سرش را بسته . مادر مانده و برق آفتاب مرداد و صدائی که به گوش کسی نرسیده . قضیه تا آنجا جدی شده که مادر دست به انجام عملیات محیرالوقوع شکستن شیشه نورگیر با استفاده از درِ فلزی سوراخ فاضلاب زده ... که خوشبختانه شیشه نشکن بوده. در نهایت مادر مهربان ولی از همه جا ناامید دست به ابتکار جالبی زده که همون با دود علامت دادنه . البته به جای دود از کاغذهای دفتری که همراهش بوده استفاده کرده ، به این ترتیب که روی هر برگه نوشته : "مهندس عزیز، لطفن در اسرع وقت به پشت بام سری بزنید . امضا خانم مدیر" و سپس برگه ها را در جهات مختلف به پائین پرتاب کرده . بعد از مدتی مادر شک کرده که شاید برگه های صاف رو باد از روی ساختمان به کوچه هدایت میکنه ، پس دست به کار ساختن موشکهای پیغام بر شده . جانم بگه صفحات دفتر به نیمه نزدیک بوده که سر و کلۀ یکی از اعضای واحد ها پیدا میشه و خانم مدیر نجات پیدا میکنه . مادر پشت گوگل تاک تعریف میکرد که چطور تا عصر دور حیاط و لای باغچه ها موشک های ارسالی رو ورمیچیده و سر به نیست میکرده

Tuesday, August 7, 2012

من درآورده ها




جلد نهم - صفحۀ دو هزارو صدو چهل وسه


تو را به جان هر که دوست داری قسم می دهم ، دیگر به من نگو ارباب! من اسمم نادعلی است ، نادعلی چارگوشلی


عباسجان به جواب گفت: من هیچکس را دوست ندارم ، ارباب


Sunday, August 5, 2012

purple perk



بغل دست هم رو به آفتاب کتاب می خوندیم . اسم رمز ، کتاب . باید سر حرف رو باهاش باز میکردم . لابد مردی که شنبه عصرنشسته ته یک کافۀ آفتاب رو ، می تونه خودش باشه . نگفتم ، نگفت ، نگفتم تا جمع و جور کرد و رفت . گنجشکک پرروئی که مینشست روی میز مشتریها و خانم طوطی به شونه که مونث ناخدا یه چشم بود نذاشتن تو حسرت آقاهه بمونم

خونه خونه ست . خونگی بمون














Tuesday, July 31, 2012

طیارۀ لوفت هانزا

مرد غرغروی کنار دستی رو بلند کردم ، چمدون رو پائین آوردم ، کتاب رو کشیدم بیرون و آروم به صندلیش نزدیک شدم . پیرمرد عزیز چشمهاش رو بسته بود . بعد انگار که حضور من یا کتابش رو حس بکنه آروم لای پلکای خسته ش رو باز کرد و احتمالن اولین چیزی که دید یک لبخند گشاد بود وسط یک عالم موی فرفری . حرف زدیم ، از کتابهای جدیدش ، از شخصیت های کلیدر ، از مصاحبه هاش و پیرمرد نازنینم دلش خواست بدونه من چه میکنم ، از کجا میرم ،به کجا میام ... آخر سر اون بند رنگین رو که دور شست دردمندش میپیچید براش گره زدم و زیر لب گفتم این قیمت عشقه . خندید و صفحۀ اول رو امضا کرد


پس نوشت : امروز کتاب رو بردم کتابخونه بچه ها اصرار شدید که یک کتاب دیگه ببر امضای نویسنده بگیر بیار . میگم میخواین صادق هدایت ببرم؟ فقط برای گرفتن امضا باید با طیارۀ ایران ایر برم

Monday, July 30, 2012

کلاب کتابخوانی جین آستن

همین خانم بلوند قرمز به تن ، خودِ خودِ من بود . پسره رو تعارف می زد به دوستش و بعد حالات عجیبی ، والا چی بگم ، یک میلک شیکی از حسودی و برخوردگی و پشیمونی بهش دست میداد . آدمائی مثل من و بلونده ، احتیاج به اثبات یک فرضیه داریم . اینکه طرف کسی رو به ما ترجیح نمیده . ما مرد بومرنگی دوست داریم . بیشتر دقت کنی یک ترس نهادینه ای هم از خیانت در وجودمونه و ترجیح میدیم توی این بازی ، در نقش "خدا" ظاهر بشیم و طرف رو هل بدیم توی بغل یکی دیگه اونم خیلی زود.ته دلمون غنج میره اما که طرف بومرنگی باشه . تازه هیچ گارانتی هم وجود نداره که وقتی بومرنگ بدبخت برگشت کف دست نامطمئن ما ، با بیحوصلگی پرتش نکنیم روی چمن پارک و بریم دنبال یک بازی تازه . اینجور آدمائی هستیم من و بلونده

سی جولای


چشم باز کردم دیدم تبدیل شدم به یک گذشته پَرست ، مرده پرست ،خاطره پرست ... از امروز فقط از حال می نویسم . فقط از لحظه