Thursday, September 6, 2012

هر روزتان بهروز

یک روزهائی هست که صبحش از دندۀ هماهنگی با کائنات از خواب ورمیخیزم ! برای راحتی کار به این روزها بگوییم بهروز ( بابا سلام). من این بهروز خود را هیچ جور ویژه ای سپری نمی کنم ولی کیفیت زندگی در این روزها کلی توفیر می کند . هر طعمی هر سلامی هر رایحه ای به غایت لذت بخش و شیرین می شود . امان از آن بهروزی که مقارن با روز خرید در ابرمارکت شهر باشد .طفلک این همسایه بغلی بابا لنگ دراز که خبطی کرده و مرا با خودش برده خرید ، باید بیاید و رسوای عاشق را از آن ردیف های خوشمزه و خوشبو بکشد بیرون وگرنه همزمان با بسته شدن فروشگاه، رسوا همۀ مغازه را در چرخش جا زده و برده منزل . بهروز یک خاصیت دیگر هم دارد . اینکه من عاشق مفهوم آدمیت می شوم . از خودم گرفته تا نفرت انگیزترین آدم نزدیک و دور ، همه را می فهمم و دوست دارم . یک جوری منِ وجودی ام کامل می شود و بعد حل می شود در کل هستی . غم انگیزطوری هم هست که تقویم این بهروزها دست خودم نیست . یعنی آمدن و رفتنشان نه ارادی ست و نه قابل پیشگوئی . نمی خواهم ربطش بدهم به هورمون و این حرفها . دوست دارم فکر کنم هرچه تعدادشان بیشتر شود یعنی من بلدتر شدم زندگی کردن را


پیوست اول : ایران که بودم دلم میخواست بروم سوپر مارکت های خارجه ، نان قلمبۀ سفید و شکلات تلخ بخرم . حالا از کنار اینها خیلی سرد و بی تفاوت می گذرم و جیغ بنفش می زنم از پیدا کردن یک بسته ماش توی یکی از قفسه ها . ای جاااااااااااان دمپختک


پیوست دو : مگر می شود بعضی چیزها را دوست نداشت ؟ ترشی زنجفیل را با ماهی مثلن . یارعلی را زیر نور شمع مثلن . بوی عجیب عصر خنک پائیز را مثلن . خاطرات کودکی اریش کستنر را مثلن ...می شود؟

No comments:

Post a Comment