Friday, March 29, 2013


شاید اگر یک پاکیزۀ عریان داشتم ، حالم بهتر بود

Thursday, March 21, 2013

روز دوم عید

ارادۀ قوی خوب چیزی هست . برنامه ریزی و مسوولیت پذیری و میل به حرکت ... ولی گاهی  این وسط اجبار هم مزه میده . اینکه صبح  زود بیدار بشی و شب تا ساعت سه فیلم دیده باشی . سر جات بشینی و در حالیکه سوراخهای صورتت رو به طور ارادی کیپ میکنی که خواب نپره ، با بیشترین سرعت ممکن گوشی همراهت رو برداری که به رئیس پیغام بزنی بعد از ظهر میری سر کار. بعد بفهمی  گوشیت یک کارائی حیاتی دیگه رو هم از دست داده و دگمه هاش تایپ نمی کنند .  مجبورمیشی بزنی بیرون . میرسی سر کار یادت میفته اسباب کشی دارین از نه به هفت ! بعضی از همکارای عزیز رفتند و همه وسایلشون رو جا گذاشتند . مجبورمیشی جور همه شون رو بکشی . ساعت دو پیرمردها میان دعوتت میکنن باهاشون بری آبج بزنی .  برای اینکه دو ساعت زودتر از سر کار بزنی بیرون مجبور میشی دعوتشون رو قبول کنی . طفلکها اینقدر باحال و دوستانه هستن که چشم باز میکنی میبینی داری اصرار میکنی که قرار آبج بعدی رو هرچه زودتر بگذارن. یادت میره که یک هفته بیشتر از حضورت توی پروژه نمونده و هنوز هیچ خبری از کار جدید نیست 

Tuesday, March 19, 2013

بوی عید

دیگه شعرا ت رو نمی خونم . نامه ت رو که باز می کنم و میبینم شعر نوشتی دگمه وسط موس رو می چرخونم که برسه به تهش که مثلن تبریک عید گفتی یا هرچی . بعد جواب میدم که منم همینطور یا تو هم همینطور . تو شاعر نیستی و نبودی و نخواهی بود . تو شعرت رو زندگی نمی کنی . تو با شعرهای همه با هم هموزن و تکراریت ... تو با  توهم عاشقی ت

Sunday, March 17, 2013

تینتا

امروز جهت یک هفته مراقبت نیم بند از یک عدد گربۀ سیاه بداخلاق اشرافی ، یک جعبه شیرینی مکزیکی ، دو مجسمۀ گربه ، یک قالب صابون آواکادو  و یک کارت خرید پنجاه دلاری از مغازه لوازم هنری دریافت شد . چقدر خوشحالم که با صرف انرژی اخلاقی به وسوسۀ درکونی زدن به گربه هه فارق اومدم اگرنه چه عذاب وجدانی داشتم حالا

یارعلی عینهو یک رادیوی بی باطری شده که من احمق هی پیچش رو می پیچونم که طول موج عوض کنم


1392


نوروز ها وقت به ثمر رسیدن کارهای بزرگ منه . نوروز پارسال یک تنه اسبابها رو کشیدم خونۀ خودم . هفت سینم یک سبزه اهدائی بود . نوروز امسال ماجرای حاجی فیروزه رو ساختم . همونطور که از تاتر نتونستم بنویسم از شب رونمائی فیلم هم نمی تونم بنویسم . لحظاتی از زندگی که خود به خود کامل هست احتیاجی به ثبت و توضیح نداره . اما بعدش مثل سیاه مستها  روی دو تا پاشنۀ قرمز تا خود نیمه شب رقصیدم . در نتیجه امروز رو با کمردرد مزمن در رختخواب سپراندیم به تماشای فیلمهای اروپائی بدون زیرنویس . اینطوری مجبوری از چشمها و دستهای آدمها بفهمی دارن چی فکر میکنن و در نتیجه دارن چی به زبون میارن . کاش توی زندگی هم کمی بیشتر به چشم و دست هم نگاه می کردیم


Friday, March 8, 2013

اشک های حاجی فیروزی که دلش برای یارعلی تنگ شده ، سیاه است

مردیکه ، دقیقۀ نود خبر داده که کار تدوین فیلم را انجام نمی دهد.  می دانم که در نهایت یک جوری فیلم به سرانجام می رسد . اما مثل همیشه واکنشم به خبرهای بد ناگهانی ، دلتنگیست . یک گوشه کز می کنم و دلم میخواهد تو باشی که بغلت کنم ، بویت کنم و بخواهم که از قصد فشارم بدهی که باور کنم هستی. باورم که شد ، همه نداشته ها و از دست رفته های عالم برایم هیچ شود پیشِ داشتن تو . این وقتها یک لرزش دست مانده بین من و برداشتن گوشی . اشکی میریزم و مثل همیشه خودم را جمع و جور می کنم . این سد اگر بشکند دنیایم را آب خواهد بُرد . من اگر بشکنم