Sunday, February 17, 2013

امروز عصر حالم بی دلیل خوب بود . برعکس دیشب که از کمردرد تا دو نیمه شب خوابم نبرد تا به ضرب ایبوبروفن چهارصد کمی آروم گرفت . امروز عصر ولی حالم خوب بود . اونقدر که بعد هفته ها حوصله کردم و قرمه سبزی پختم .  فولدر جدید آهنگها رو گذاشتم که پخش بشه . شمع روشن کردم و رفتم تو وان آب گرم . نمی دونم دقیقن چقدر گذشت .  تشنه م شد . یک عطش عجیب . حوله رو چنگ زدم و اومدم بیرون . از موهام آب می چکید . با لذت دو لیوان آب خوردم و همونطور نیمه برهنه دراز کشیدم روی مبل . آهنگ نوکترن (باغ مخفی) پخش میشد که اون حالت اتفاق افتاد . ضربان قلبم رفت بالا طوری که صدای بومب بومب قلبم رومیشنیدم ، انگار کن که پس زمینه ملودی ویلیون  ، یک ضربان قلب هم باشه . همزمان سرم به دودو افتاد و دیوارها جلو و عقب رفت و من کماکان حالم خیلی خوب بود!  بعد اون قسمت هشیار وجودم می گفت میشه الان در حال مردن باشی . می تونه همین لحظه باشه ... و دیدم که اونقدرها هم ناراحت نیستم . یعنی در یک حالت تعادل و رضایت عجیبی بودم .  دلم نمیخواست برم ولی اگر اجباری در کار بود گله ای هم نداشتم ... یک قسمت وجودم هم این میون یاد تو افتاده بود ! شاید چیزی شبیه این تجربه ازت خونده بودم . اون دوره ای که مریض بودی . همین ... ولی حالم خوب بود ها . نمی دونم چطور بگم برات . مثل اینکه خدا با لحن محسن نامجو ازم بپرسه : راحتی ؟ و من با یک جور خماری جواب بدم : راحتم

هفتاد دلار ... ببخشید دویست و هشتاد هزار تومان

امروز گالری کوچک عکس ، کنج خانه افتتاح شد ، یک قیچی باغبانی با صدائی مهیب از آسمان بر ایوان خانه سقوط کرد  و همزمان یک طوطی هلندی روی درخت جلوی پنجره فرود آمد و رُسوا اولین درآمد هنری خود را کسب فرمود

Thursday, February 14, 2013

ولنتاین

صف طویل مردهای کانادائی جلوی پیشخوان گلفروشی ، دل آزار بود 

Sunday, February 10, 2013

یونلا برام از نبردش با تمنای بدن خودش تعریف می کنه بعد از ترک سیگارکشیدنِ  چهارده ساله روزی بیست نخ... تو که به هفت سال هم نکشیدی سالی دو سه نخ... ترکت می کنم یارعلی 

نمیشه همین طور بمونه؟ همه گفتن خیلی سکسیه

آدمِ تنها صبح قرار صبحانه دارد . آدمِ تنها در تمام مدتی که از خواب  بلند می شود و لباس می پوشد و آرایش می کند و از پله پائین می رود  با خودش بلند بلند حرف نمی زند . آدم تنها خل که نیست خب . آدمِ تنها در ماشین  می نشیند ، دهنش را  باز می کند و صدای غریبه ای شبیه شهره آغداشلو با یک خش اضافه تر هم روش از حلقش در می آورد که : "سلام چطوری؟" ... آدمِ تنها متعجب میشود که اگر قرارِ صبحانه نداشت شاید تا آخر شب هم نمی فهمید صدایش خش دار شده ... و به فکر فرو می رود 

Saturday, February 9, 2013

جادوگر شهر بلور

از بابا کم نوشته ام . اصلن اگر هرگز نوشته باشم . دلیلش این بوده لابد که بابا کم حرف است و لب بسته . کلن حادثه ساز و خبر پرداز نیست . گاهی شده که ساعت ها جلوی تلویزیون چرت بزند و حضورش فراموشِ خانه شود . اهل درد دل نبوده . اهل راز دل نبوده. به گفتۀ مامان ،  زن را نمی فهمیده که من هم تا قسمتی با این گفته موافقم . هیچ نه از احساس ما پرسا شده نه از احساس خودش چیزی به ما گفته . نمودار این بی حرفی آن سالهای بابا در کشش همیشگی من به مردهای حراف مشهود می شود.  بابا همیشه با بچه ها راحت تر بوده ..شاید خودش هنوز پسر بچۀ دهاتی در بند تن بزرگسال مانده ایست که در ولایات گهواره  می پلکد . آها ... بحث سیاسی هم از آن انگشت شمارچیزهائیست که به هیجان می آوردش

در آلبومهای خانوادگی، من فقط تا هفت هشت سالگی عکسهائی در بغل یا کنار دست بابا دارم . از اینهم که بچه تر باشم ، دیگر میشود سالهای طلائی آبشار طلا و پدر. سالهائی که بابا زندان بود و من عزیز دردانه اش بودم . برایم به دست خودش کتاب می نوشت و نقاشی می کرد و مجسمه می ساخت . بیرون که آمد ، سالهای نقره ای سریال موش و گربه وقت خواب بود و سوغاتی از جنوب و بغل زدن و آرام کردن من وقت ترکیدن بمب . همزمان با ورود من به نه یا ده سالگی ، تولد دو آبجی بعدی و شروع دعواهای دنباله دار بابا و مامان ، سالهای طولانی خاکستری روابط من و بابا آغاز شد . خالی ، سرد ، غریبه ، خصمانه

گاهی فکر میکنم بابا بزرگ شدن من را نبخشیده بود. صدا کردن من با الغابی از قبیل تپلی و چاقاله که خطاب مستقیمی به اندام در حال رشد و فربه شدۀ نوجوان من بود ، نشانۀ سفر از بچه ای ، که بابا می فهمیدش ، به زنی ، که بابا نمی فهمیدش،  بابا از آن مردهای ساده بود که  درتقابل با پیچیدگی مفهوم زن ، بیچاره و در نتیجه عصبانی اند . بابا انتقامش از مفهوم زن را از نوجوانی من گرفت

در نهایت شگفتی و ناباوری من ، از میان مامان و بابا ، آنکه در این سالهای دوری من از خانه تغییر بیشتری کرد ، بابا بود. بعد آن سال جدائی که رفت و در خانۀ دماوند گوشه نشین شد ، انگار که از کوه کنیه پائین آمده باشد ، برگشت و کمی از بار زمختیهایش را آن بالا جا گذاشته بود . من نمی دانم در آن یکسال تنهائی به بابا چه گذشت - طبق معمول برای کسی تعرف نکرد - اما بعثتش به یک لطافت نوظهور بعد از این همه سال موجب شد که من هرچند روی نوک انگشت کمی به طرفش برگردم . حالا دو سه سالیست که بابای  روزی نخراشیدۀ من ، با تمام احساس قربان صدقۀ طوطی هلندی لپ گلی مان می رود . اگرچه با احتیاط ولی گاهی از احساساتش صحبتکی می کند و از احساساتم سوالکی می پرسد . و شگفتا شگفتا ، امروز روی خط اینترنت ، اعتراف می کند که در حال نوشتن رمان یکی از آن کتابهاست که از زندان برایم فرستاده بوده و تکه هائی از مقدمه را برایم می خواند و. ... خوب نوشته است ، خیلی خوب . و بعد  برای خداحافظی شعری از سایه برایم می گذارد و وسطش توضیح می دهد که : ارغوان ، درختیست که شاعر در حیاط خانه اش کاشته و سخت به آن دلبسته است

من حیرت زده و لبخند به لب گوش می کنم و به خودم نهیب می زنم که یادت باشد این بار که رفتی ایران ، یک عکس دو نفره با بابا بیندازی  

Friday, February 8, 2013

گیاهک

بله من صاحبی هستم که بین گلدانهایش فرق می گذارد . من یک گیاهک دارم که خودم از ایکیا آورده ام و یک کاکتوس که امیرو آورده . گیاهک را آنقدر دوست دارم که تا پای بوسیدن برگچه هایش هم رفته ام . امروز که  باز آفتاب آخر زمستان افتاده روی برگچه های سبز و خالمخالی اش ، دیدم که دوستش دارم بس که شبیه خودم هست . کاکتوس همیشه سبز است و سرفراز و بی رگ . نه برگ جدید می دهد نه برگ می اندازد . همانطور که هست ، هست . اگر هم قرار به مردن باشد یک صبح بیدار میشوی میبینی یکسر نیست و نابود شده . از بیخ خشکیده و رفته . اما گیاهک اینطور نیست . تا حالا هزار بار شمایلش عوض شده . بس که  برگ از دست داده و برگ جدید آورده . دو هفته ولش کردم رفتم ایران بدون آب بدون عشق . برگشتم مرده بود . آبش دادم . امید بهش بستم . برگشت . ولی همۀ برگهای کوچکی که برایم داده بود خشکید . همۀ بچه هایش پرپر شد . باز از رو نرفت . کچل شد ، زشت شد ، گلدانش برایش کوچک شد . از رو نرفت . اینقدر که صاحب کون گشادش را مجبور کرد گلدانش را عوض کند . مرا دلبسته کرده ... فکر میکنم مدل گیاهی خودم هست گیاهک