Saturday, June 15, 2013

موشه هیچ کاری نداشت ... فقط عاشق شده بود

یک زمانی هم دنیای من شروع کرد به جمع شدن به درون خودش . مثل اون صحنه از فیلم "سرآغاز" که دنیای عظیم و خالی از سکنۀ زن و مرد ، یک خواب طولانی و خودخواسته هست در ذهنشون . یک جور فرار  به شهری که می تونستن اگر دلشون بخواد مثل تشک یوگا لوله ش کنن روی هم .منم خوابم میاد . دنیای کوچیک و خونگیم با همه دالونای تاریک و خنکش برام جذاب تر از دنیای اون بیرونه . انتخابات , عوض شدن قوانین مهاجرت , روابط آدمها و خیلی چیزهای دیگه کششی برام ندارن. این تخدیر رو نمی پسندم ولی بیدار شدن رو به تعویق می ندازم . عین صبحهای سرد مدرسه واصرار سمج من برای چند دقیقه بیشتر ماندن زیر پتوی گرم 

Sunday, June 9, 2013

کلید کرده بودم نوشتن تز را با همان لپ تاپ قدیمی تمام کنم . یک جور حرکت نمادین یا چه می دانم وفاداری به رفقای قدیمی . طفلک بعد از هفت سال زندگی با من زیر یک سقف ، چهار سال در رطوبت نافذ مدیترانه و سه سال در سرمای قندیل ببندِ کانادا ، جدن حقش بود درجه فوق لیسانس . منتهی همین که تز تمام شد ،انگار که من عهدم را تمام و کمال به جا آورده باشم ، بدو رفتم زن دوم گرفتم . ایشان به محض روشن شدن فرمودند که برای من اسم بگذار . حالا آن طفلک هفت سال بی نام و نشان برای من کار کرده بود و من احساس بدی کردم یک لحظه . مثل مردی که بعد از یکسال رابطه ، یادش بیفتد که تا به حال هیچ هدیه ای به معشوقش نداده و معشوق هم دم نزده. بهار یک حرفی زد که کباب می کرد ولی حساب بود . گفت : رسوا ، شاید یارعلی دوستت نداشته خیلی . یعنی شاید تو دوستش داشتی خیلی و او فقط کمی دوستت داشته خیلی
 
 

Saturday, June 1, 2013

 سو یونگ کیم کارگردان آدمهای بیقرار است .  آدمهایی که به دلیلی نامفهوم در چهارچوب روزمره گی ها نمی گنجند .  آدمهای تنها به معنای اصیل کلمه . آدمهای داغونی که انگار سیاره را اشتباه آمده اند و کارگردان را مجبور می کنند با نیش مار تمامشان کند تا در تمام طول تیتراژ پایانی ، رُسوا دعا کند که در زندگی بعدی روی سیارک خودشان فرود بیایند