Thursday, September 27, 2012

میر نورورزی ما

میانه بالا بود ، درست ، پاهایش لاغر بود ، درست ، صورتش هم استخوانی ، اما وقتی کنار من دراز می کشید و لالۀ گوشم را با دو انگشت شست و اشاره اش می گرفت ، دیگر حتی یک کف دست از تنم پیدا نبود ، حتی اگر برهنۀ برهنه بودم

گلشیری

Wednesday, September 26, 2012

فصل کرگدن

می ترسم که باز در تله موش باشم و اگر باشم باید ورجهید. پس این ژاکت زندگی را که در حال حاضر برمان هست بشکافیم ببینیم کجا را باید از نو بافت

درس : خوب پیش می رود . شاید بشود تا آخر این ترم تمامش کرد .چین را اگر دوست نداشته باشم نمی روم . برای برایان هم یک بهانه ای چیزی جور می شود ... همین نیامدن پاسپورت مثلن

کار: خوب اینجا کمی بوی ناجور می آید . این اواخر به خودم سخت گرفته ام . حساب کرده ام که اگر عذرم را بخواهند روزگارم نمیگذرد . نوع کار هم باب میلم نیست . این کجا و ایده آل های معمار جوان کجا . رئیسم هم آدم روی اعصابیست . رفتار حرفه ای هم ندارد . همین چند وقت پیش جلوی چشم من کمدهای میزم را به دنبال ورقه ای که گم شده بود کاوش می کند . نیمه وقت و تمام وقت هم حالی اش نیست و کار سه نفر را از من طلبکار است . همۀ اینها را جمع کنیم یکجا باز دلیل نمیشود . پس اینجا را از نو ببافیم .  تا تمام کردن درس نباید آلوده و خستۀ این کار کوفتی شد . حساب پس اندازم هم صدا می زند که بانو جان شما نگران نباش من تا پنچ شش ماه بلاکش بیکاری ات هستم . درد و بلات هم بخورد توی سرم .  همزمان با تمام شدن درسم هم باید بگردم دنبال یک شرکتی خوش آب و هوا تر

  تفریح : اوه اوه ... بیابان را سراسر مه گرفته ست . پس ببافیم یکی از رو یکی از زیر . باید این گواهینامه را بگیرم آخر هفته ها ماشین کرایه کنم بروم عکاسی ، چشمۀ آب گرم ، جاده گردی با محسن و هایده و گوگوش

قوای جسمانی : یادت هست آن رسوای خوش اندام خندان؟ شلنگ و تخته اندازان ؟  خوب فکر میکنم یکجائی طرفای سید خندان جا گذاشتمش که کارم به اینجا رسید . ولی ما زاده شدیم که از نو ببافیم . باید ورزش کنم . رژیم کنم . خرید کنم . جمبل و جیمبلش کنم

دوست :  من  بعد از آن دورۀ طلائی تهران ، که یارعلی بود و افسانه و فرخ ، خوردم به یک تنهائی سرد و غلیظ که با مهاجرت شروع شد . سه سال اول به بی دوستی گذشت .سال چهارم تازه یک چند نفری گلچین کردم با خون دل و زندگی کمی معتدل شده بود که زمان لرزۀ دو رسوا را اینبار به سرزمین یخ انداخت . باز ماندیم روی هوا تا چند نفری در افق پیدا شدند . علاالدین شاید بهترین شان بود . از آنها که آنقدر شور زندگی دارند که به دیگران هم ببخشند... که نماند و رفت . میم هم هست . میم ناخالصی دارد . یک جائی چشم باز کردم دیدم دوستش ندارم ولی می ترسم پاک بیکس شوم . از روی ترس دوستی می کنم  واویلا  . امیرو هم هست که نمی دانم چطور حالی اش کنم که صمیمیت را نبرد به سمت عاشقیت چرا که مرد دلبخواه من نیست . بابا لنگ دراز هم هست که همسایه شده و گاه و بیگاه هست و نیست . کیسه را بتکانیم

ببافیم . از میم باید فاصله گرفت . ترس و بیکسی دلیل خوبی برای دوستی نیست . باید تنهائی را مثل یک آلوی خشک با آب دهان هی چرخاند و چرخاند و قورت داد . قلوپ

پی نوشت : دورۀ بدیست . یک گذار پرزحمت از گردنه . زخم برداشته ام . پلک چپم مدام می پرد . تارهای سفید . ولی دست که به پوست بناگوشم می کشم هنوز لطیف است . اووووه کو تا پوست کرگدن


مدادسفید

مقاله ام برای کنفرانس پکن قبول شده . برایان خوشحال است . سعی می کند  آب و تابش بدهد که حالا بدو برو دنبال ویزای کانادا و چین و ماچین و کمک هزینۀ کنفرانس و ال و بل ... من اما بی حس و کمرنگم . خیلی وقت میشود حالا که دیگر چیزی آنجورها مشتاقم نمی کند . هیچ خبری ، هیچ به دست آمده ای ، حتی هیچ از دست رفته ای! شده ام مداد سفید در جعبۀ مداد رنگی ها

کاش رنگها برگردند . که من وقتی ناراحتم یک ساعت راه بروم برسم به دریا با یک سگ ولگرد بازی کنم . وقتی خوشحالم ولیعصر را از تجریش تا سیدخندان پیاده گز کنم و به عمله ها لبخند بزنم . وقتی عاشقم هوا سبک تر شود و شیرین شیرین تر و آب آب تر و عطر عطر تر. وقتی ناامیدم رانندگی کنم تا خانۀ افسانه ،  سر بگذارم روی شانۀ دوستیمان آرام شوم 

باید کتاب رنگ شناسی ام را دوره کنم . خیلی فوری

Saturday, September 22, 2012

راهبه ای که یک شب رستگار شد

از آن شب که یکپا آتش شدم پیچیدم به بدن یارعلی و ماههای بعد از آن که هردو داغ بودیم و من در بهشت بودم و در اوهام شیرین دخترانگی خودم ، تا آن بعد از ظهر خسته که من رفتم و او مانعم نشد و  اشکهایم و اشکهایم و اشکهایم.... بعد هم که از راه دور سالی ماهی که من برمیگشتم وطن یک سکس دیمی داشتیم و والسلام . این بود خلاصۀ زندگی جنسی رسوای سی ساله . اما من هرج و مرج جنسی را  بارها دوره کرده ام ، نه به واقع که به رویا . کم هم نخواسته ام  تنم  شریک شیطنت فکرم باشد ، ولی ... نشده . باید ژنهای مادرم باشد

  گاهی که میخواهم خودم را فقط محض لذت جسمی تفویض کنم و درست همان لحظه که برق حیوانی لذت خواهی صرف در چشمان طرفم  هم موج می خورَد و یا به نفس نفس افتاده و من زیر چشمی می بینم که شلوار جینش در فشار آلت تحریک شده اش برآمده  ، درست همان لحظه سازوکاری به اسم راهبگی که تا امروز نیرومند تر از تمام رویابافیها و سخنرانیهایم در باب زندگی آزاد بوده ، چه میدانم از کجا تمام وجودم را تسخیر میکند . فرار میکنم . به چهار دست و پا

گاهی فکر میکنم اگر  فقط یکبار بتوانم به این باکرگی مزمن پیروز شوم ، اگر فقط یکبار بتوانم آن ایده آلیسم انسانی مسخره که بعید نیست تهش در ناخودآگاهم به احساسات مذهبی نداشته ام گره خورده را همراه با سینه بندم در بیاورم و پای تخت یک غریبه بیندازم، آنوقت شاید طلسم راهبگی ام بشکند و  از معبد رانده شوم . یکبار هم با امن ترین شریک گناهی که بشود جور کرد تا پای خلاصی رفتم . و چه شد؟ ... راست نشد!! صدای مضطرب مرد از جائی دور می آمد که ناکارآمدی پیش آمده را به شراب نوشیده شده ربط میداد . اما من ساکت ، برهنه ، زهرخند به لب ، در فکر آن خدای موذی و طنازی بودم که یکبار برای همیشه صاحب پیکر سیمین راهبه هایش هست و ...می ماند

راستی کسی تحقیق کرده  بداند راهبه ها وقتی از نیایش تکراری روزانه و انجام خرده فرمایشات مادر مقدس فارق شدند و دعای شبانه شان را در اتاق محقرشان رو به مجسمۀ عیسی مسیح خواندند و شمع را خاموش کردند و به تختخوابهای کوچک یکنفره شان خزیدند و خود ارضائی کردند ، پس از آن سقوط خودکردۀ شیرین ، آیا با چشمهای خیس طلب مغفرت میکنند ؟؟ 

من خودم هق هق می زنم ... و به خداوند راهبه ها دشنام می فرستم 

Thursday, September 6, 2012

هر روزتان بهروز

یک روزهائی هست که صبحش از دندۀ هماهنگی با کائنات از خواب ورمیخیزم ! برای راحتی کار به این روزها بگوییم بهروز ( بابا سلام). من این بهروز خود را هیچ جور ویژه ای سپری نمی کنم ولی کیفیت زندگی در این روزها کلی توفیر می کند . هر طعمی هر سلامی هر رایحه ای به غایت لذت بخش و شیرین می شود . امان از آن بهروزی که مقارن با روز خرید در ابرمارکت شهر باشد .طفلک این همسایه بغلی بابا لنگ دراز که خبطی کرده و مرا با خودش برده خرید ، باید بیاید و رسوای عاشق را از آن ردیف های خوشمزه و خوشبو بکشد بیرون وگرنه همزمان با بسته شدن فروشگاه، رسوا همۀ مغازه را در چرخش جا زده و برده منزل . بهروز یک خاصیت دیگر هم دارد . اینکه من عاشق مفهوم آدمیت می شوم . از خودم گرفته تا نفرت انگیزترین آدم نزدیک و دور ، همه را می فهمم و دوست دارم . یک جوری منِ وجودی ام کامل می شود و بعد حل می شود در کل هستی . غم انگیزطوری هم هست که تقویم این بهروزها دست خودم نیست . یعنی آمدن و رفتنشان نه ارادی ست و نه قابل پیشگوئی . نمی خواهم ربطش بدهم به هورمون و این حرفها . دوست دارم فکر کنم هرچه تعدادشان بیشتر شود یعنی من بلدتر شدم زندگی کردن را


پیوست اول : ایران که بودم دلم میخواست بروم سوپر مارکت های خارجه ، نان قلمبۀ سفید و شکلات تلخ بخرم . حالا از کنار اینها خیلی سرد و بی تفاوت می گذرم و جیغ بنفش می زنم از پیدا کردن یک بسته ماش توی یکی از قفسه ها . ای جاااااااااااان دمپختک


پیوست دو : مگر می شود بعضی چیزها را دوست نداشت ؟ ترشی زنجفیل را با ماهی مثلن . یارعلی را زیر نور شمع مثلن . بوی عجیب عصر خنک پائیز را مثلن . خاطرات کودکی اریش کستنر را مثلن ...می شود؟

Wednesday, September 5, 2012

چطور بگم بهت؟

من دیوانگیهای خزندۀ خودم رو دارم . هر کسی زیر بارشون نمیره به راحتی ... اینه که من زیر هرکسی نمیرم به راحتی

Saturday, September 1, 2012

یاران ما

یک یارمون دیشب اومده بود خونۀ ما مهمونی شام . لطف کرده بود و یک جعبه شیرینی آورده بود . منم نصف شیرینی ها رو چیدم توی ظرف نقره خوشگله و نصفش موند توی جعبه . همین یارمون آخر شب نمیدونم تحت چه شعاعی جعبه و شیرینی های توش رو زده بود زیر بغل و رفته بود! الکی نیست ها همچین یارانی داریم ما


چند روز بعد : از یاری که شرحش رفت رفع اتهام می شود . بعد از دو روز حالا یک یارِ دیگرمان زنگ زده که بگوید جعبه شیرینی را محض شیرین بازی بالای کابینت قایم کرده . الکی نیست ها همچین یارانی داریم ما