Wednesday, October 10, 2012

 صبحها سرحال از خواب بلند میشی؟
 نخیر
 شغل فعلیت رو دوست داری؟
 نخیر
 درآمد کار نیمه وقت هزینۀ زندگیت رو تامین می کنه؟
نخیر
 مقیم کانادا هستی؟
نخیر (مقادیری غر پشت سر دولت کانادا ) یک آه مظلومانه 
 باخانواده اینجا زندگی میکنی؟
 نخیر
فامیلی ؟ آشنائی؟
نخیر
پارتنر؟
نخیر
بیا عزیزم این سی تا قرص رو فعلن به عنوان کس و کارت بگیر سر ماه هم بیا تمدیدش کنم برات

مکالمه ذکر شده بین خانم روانپزشک و بانو رُسوا رخ داد . در بازگشت به منزل یک چک سخاوتمنده به مبلغ شصت و پنج دلار از طرف دولت کانادا با عشق دریافت شد . غلط نکنم خانم روانپزشک جاسوس انگلیسا ... ببخشید کانادائیهاست

Tuesday, October 9, 2012

انگاره ها

پشت شیشۀ یک کافه ، مردی نشسته بود و بافتنی می بافید . همین

Monday, October 8, 2012

رسوائیهای یک رسوا

یک اصطلاحی بود در قصه های بچگی که : دیو رو میگی ، دود شد ... می نشینم پای حرفهای یارعلی که دست کمی از همان داستانهای جن و پری ندارد . در این فصل اما یارعلی ویزایش را می گیرد و پر می زند به این طرفها . تورنتو هم نمی رود و می آید شهر من و ما به مانند آنهمه زوج افسانه ای خوشبخت ، عاقبت به خیر می شویم . این از افسانۀ یارعلی . اما واکنش من به اینهمه از خود قصه هم احمقانه تر است . برای رضای خدا حتی یکی از نورونهای مغزم هم این شب گفته های تلفنی را باور ندارد . ولی آن پائین یک ارگان تلمبه چلمبه مانندی نشسته و پائین ترش ارگان دیگری با برگ برندۀ هورمونهای زنانه در دست . این دو به همکاری هم و به یاری پروردگار ، ماموریت دود کردن منطق را به عهده دارند . از دست خودم عصبانی هستم که دست و دلم اینجور آسان می لرزد . برای خودم خط و نشان میکشم . خوب که قرار مدارهایم را با خودم گذاشتم ، وسط کنسرت گوگوش زنگ میزنم به یارعلی که این قصۀ تلخ ، این راه دشوار را با هم گوش بدهیم ! نخیییییییر ... هشیار نخواهم شد