Friday, May 31, 2013

ملانکولیک ابری

آدم باید روزهای ابری حواسش به خودش باشه . نباید بره در گورستان عشقهای درگذشته کنجکاوی کنه که ببینه یارعلی زیر عکس یکی نوشته

میگذری
از میان خوابهای من
و صبح
خاطرۀ عبورت را
سنجاق شده می بینم
به پرده های اتاقم

من اگر بین دو نفر معلق مونده بودم ، برای هر کدوم شعری می نوشتم و شعر هر کدوم که زیباتر از آب در میومد ، اون رو انتخاب میکردم .   به این ترتیب کنار رفتن من با توجه به شعرهای بندتنبانی که این اواخر برایم سروده می شد ، بسیار عادلانه ست . به همین سردی ، به همین سادگی

Monday, May 27, 2013

امروز شیخ زنگ زد. شیخ همون آدم مشترکی هست که شش سال پیش که من و یارعلی افتاده بودیم روی دندۀ یکدندگی ، میونه رو گرفت و دست یکی از این دو بچۀ قُد رو کشید تا درِ خونۀ اون یکی بچۀ سرتق و خودش اون وسطها گم و گور شد و دو تا بچه صبح که چشماشون رو باز کردن برهنه در آغوش هم بودن . اصولن شاعر در وصف شیخ گفته : ما برای وصل کردن آمدیم . هشت سال پیش هم اول بار شیخ بود که من رو که سبک تر از حالا بودم، بغل زد و انداخت روی تخت یارعلی و در رو پشت سرش رومون بست . نصف شوخی ، نصف جدی . بله شیخ تنها آدمیه که میدونه از دست دو تا آدم سگ مغرور کاری بر نمیاد و در نتیجه دست به کار میشه
حالا امروز شیخ بود پشت تلفن . از همه چی حرف زدیم الا یارعلی . هی صبر کرد، هی فاصله انداخت که بلکه من بپرسم راستی حال اون رفیق نامردت که سراغی از ما نمیگیره چطوره؟ اما من دلم هیچ نمیخواست بدونم . برای اولین بار بود که از شنیدن صدای شیخ به خاطر خودش خوشحال میشدم ، نه به خاطر خبر گرفتن از یارعلی . شیخ هم به نظرم فهمید . گفت اومدی تورنتو زنگ بزن . گفتم می زنم

Saturday, May 25, 2013

یک: بالاخره عضو دوم کمیتۀ ژوری هم انتخاب شد . بعد از نامه نگاریهای جفت و طاق با عضو دوم ، و اظهار علاقه ایشان به موضوع تز بنده و قبول زحمت حضور در کمیته ، در لوای یک ایمیلک (ایمیل کوچک) فرمودند که :"اِ ... راستی من با اسکایپ میام سر جلسه دفاعت" ! رُسوا هم طبق معمول همیشگی مواجه با تکنولوژی  که همان یک ذره واقعیت مانده ته استکان زندگی را مجازی میکند ، آهی کشید . روز بعد ایمیل زدم که پس من بیایم آفیس یک نظر زیارت کنم تو را ، که روز دفاع توظاهر  نشوی در اسکایپ من بگرخم . گفت پاشو بیاعزیز دل

هیو ، یک ویتنامی ریزه میزه بود .  همان طور لم داده روی صندلی توضیح داد که چهل و هشت ساعت بعد در هواپیما عازم ویتنام خواهد بود برای یک پروژۀ اجتماعی سه ماهه . خواستم بپرسم هنوز احساسات ضد آمریکائی در میان ویتنامیها هست یا نه ، ولی فکر کردم لابد این هم از آن سوالهای گل درشتی هست که ویتنامیهای مهاجر را دچار " ایییش ...ولم کن" روحی میکند . همانطور که سوال در مورد احمدی نژاد مهاجران ایرانی را . عوضش گفتم که من تو را همین طور ولت نمی کنم و باید وقتی برگشتی بیایم مفصل حرف بزنیم  . هیو هم قلقلک شد  و گفت پس چی که هم را ببینیم . برنامۀ آینده ات چیست؟ دکتری نمی خوانی با من؟ کار نمیکنی با من؟ ... من هم با یک لبخند پک و پهن گفتم حالا برو برگرد ببینیم.آنهمه آرامش و ملایمت و سازش وجود این ویتنامی را گذاشتم پیش زمختی و گندگی و تفنگ آخرین مدل آمریکائیها و فهمیدم چرا جنگ برایشان مغلوبه شد

دو: نوستالژی را از در بیرون کنی از سوراخ کلید وارد میشود . یک مدتیست که درها را بسته ام . قسم خورده ام حتی که اینجا هم هیچ چیز از گذشته ننویسم . آدم یک جوری ناقص و کمرنگ میشود اینطوری ، ولی برای منی که گذشته داشت مسموم و معتادم میکرد اینطور سالم تر است . این بود تا بابا لنگ دراز ما را چپاند در اتومبیلش و رساند آنطرف شهر به مغازه ایرانی و همانطور که من لنگم را گذاشتم سردر مغازه ، دست شاگرد نانوا هم از آن طرف دو تا بربری داغ انداخت روی پیشخوان و من خودم را پرت کردم روی نانها و از آنجا به بعد چیزی یادم نیست! اما امروز صبح  چای دم کردم و نان گرم کردم و پنیر لیقوان را با شست و اشاره له کردم روی نان ، و نوستالژی با سوزش خوش آیندی از سر دو انگشت آغشته به پنیرم بیرون زد و همه وجودم را گرفت

Friday, May 17, 2013

 در فکرِ زدن یک حرکت اعجاب برانگیز برای روز تولدم هستم . بعد از هفت سال که عید و یلدا و تولد و عزا بیکس و کار بودم ، امسال مامان روز تولد کجاست ؟ خودِ خودِ اینجا . می تونم بچه ها رو دعوت کنم بالای تپه های پشت خونه . اون بالا هم چمن هست ، هم پشه ، هم منظرۀ شهر از بالا . ساندویچ اولویه و کالباس می گیرم و چائی می بریم و کیک . تاریک که شد شمع ها رو روشن می کنیم و اینطور سی و یک سالگی درخشانی شروع خواهد شد . در ضمن حشرۀ مورد علاقه من کرم شب تابه ! به نظرم یک جورائی ربط داره

Tuesday, May 7, 2013

اعتراف می کنم که هر دفعه صفحه فیسبوکش را چک می کنم با اینکه با هم دوست نیستیم . این هم از عجایب هزارگانۀ رابطه ما که بنده یکبار تقاضای دوستی فرستادم و قبول نکردند و دلیل آوردند که من فیسبوک سر نمی زنم . بله من یک اسکل هستم . بعد امروز بعد عمری عکس سردرش را عوض کرده بود . خیلی خندان و راضی تکیه زده به یک درخت  و پشت درخت خورشید که  دارد غروب می کند . یک ژست دلبرانه ای هم برای عکاس گرفته از همان ها که قبرس جلوی دوربین من میگرفت و من فکر میکردم که دلیلش منم . بله من یک اسکل هستم . حتی تا همین اواخر ؛ پشت همۀ رفتنها و برگشتنها ، از یک چیز مطمئن بودم  . اینکه جز من کسی نیست . نمی دانم درست از کدام رخداد یا کدام لحظه یا کدام لحن یکهو این کوه یقین لرزید که بله یک اسکل هستی