Sunday, September 29, 2013

مرثیه ای برای رویا

به همین راحتی صفحۀ فیس بوک را باز میکنی و آنجا میان فال روزانه یک عده و علایق سیاسی یک عده و روابط خصوصی یک عده نشسته است . عکسی با عنوان "از رم با عشق" که در پس زمینه اش غداخوری کوچک و شیکیست به رنگ زرد نخودی لابد در ایتالیای عزیز و در پیش زمینه اش زوجی خوشحال و تازه وصال . از اتفاق داماد کسی نیست جز اولین عشق من در سالهای دور نوجوانی
از آنجا که اراده ام این بوده که اینجا از گذشته ننویسم ، وصفی از رُسوای نوجوان در این صفحه ثبت نشده ، ولی به اختصار دخترک ناراحتی بودم ، فشرده شده بین یک پدر و مادر ناراحت ، و اجتماعی که به خصوص شعارش "بیائید ناراحت باشیم" بود
من دلزده از خودم و هیکل و قیافه ام ، دزدکی عاشق این پسرک شده بودم که بچۀ خجالتی لاغروئی بود امید نام و طفلک خودش هیچ خبر نداشت که خمیر مایۀ رویاپردازیهای شبانه من شده است
 اینجا عشق اول من به پایان می رسد نقطه !  خب از یک دختر بچۀ خجالتی چاق و یک پسرک سر به زیر مُردنی که توقع قرار پشت بام و زیرزمین که نمیشود داشت؟ ولی به واسطۀ آنهمه آرزو  و قصه که در تاریکی برایش ساختم ، عنوان عشق اول رویش ماند. حالا نشسته در یک پس زمینۀ زرد نخودی و به شبانه های من پوزخند می زند
 
دور نیست آن روز که تو نشسته باشی در پس زمینۀ زرد کهربائی و من لباس سیاه بیرون بیاورم برای خاطره ها و رویاها و آن زندگی هائی که با هم کردیم 

Tuesday, September 24, 2013

در سرزمین والت دیزنی چه کسی قبضها را پرداخت می کند؟

خیلی هم خوش میگذرد . ده صبح با زنگ ملایم پیغام گیر گوشی تلفن بیدار شدم . در حالی که دو ساعت قبل ترش ، نعره های نکرۀ ساعت حتی تکانم هم نداده بود . سر صبر دست و رو شستم و شاشیدم و صبحانه خوردم . کوه ظرفها را به تخمم هم نگرفتم چرا که هنوز توی این کابینت که نه ولی داخل آن یکی ظرف تمیزی که حاجت را قضا کند گیر می آمد . بعد از آنجائی که عزم راسخ کرده بودم امروز دیگر خودم را به آن یک ساعت کار کتابخانه برسانم ، از در رفتم بیرون . خیابان هم  بوی برگِ افتاده و کلاغ میداد که درست عین مخلوط شدن داروهای آرامش بخش با الکل مهمانی ، مرا دوپله بیشتر در هپروت فرو کرد . جلوی فقسۀ کتابها مشغول دل دل کردن در انتخاب کتاب مناسبی بودم که بتواند تا صبح بکشاندم و در آن واحد فکر بیکاری و قبضهای پرداخت نشده را کیشت کند که میم را دیدم . همکاری که همزمان با من بیکار شده بود ولی همپایۀ من گشاد نبود ، در نتیجه داشت خودش را برای چندین مصاحبه کاری آماده میکرد. خب که چه؟ با هیجان پرسید که تو هم برای نمایشگاه کاریابی آمده ای و رزومه آورده ای و چرا پس لباس رسمی نپوشیده ای؟
در جواب همۀ اینها موهای پریشان فرفریم را از جلوی چشمهایم کنار زدم و خیلی ساده پرسیدم کدام نمایشگاه؟
 کاشف به عمل رسید که همان روز نمایندگانی از تمام شرکت های استثمارگر سرمایه دار، همانانی که سرنوشت قبضهای مان در دست آنهاست ،همگی در دانشگاه خیمه زده اند و رزومه میگیرند و امید می دهند .  به اعتبار شعار سنگ مفت گنجشک مفت به سمت خیمه گاه روانه شدم با اینکه موهایم فرفری و پریشان ،تنبانم جین و ریش ریش ، و کفشهایم سبزو درویشی بود . خب که چه؟ ولی به به ... نمی دانم خاصیت لباسم بود بین آنهمه آدم رسمی و جدی یا بوئی شبیه نمایشگاه بین المللی که موجب میشد از این میز به آن میز قل بخورم به ذوق...بله به شوق آنهمه شوکولات و خرت و پرت های تبلیغاتی! وقت غروب ، با یک ساک دستی حاوی پاستیل ، دیسک های فانتزی ، دور ماگی ، دستمال تمیز کنندۀ عینک ، یک کپه خودکار و یک دل خوشحال به خانه برگشتم . به چند تائیشان هم قول رزومه فرستادن دادم که حالا باید راجع بهش فکر کنم    

Sunday, September 22, 2013

پائیز باشد و این بوی خوش  سردِ گرم که نه فقط با نوک زبان که با پوست هم بشود مزمزه اش کرد و من حالم خوب نباشد دوباره . در شرح خودم به آقای کارگردان گفتم من آدم بی ریشه ای هستم . نگذاشت توصیف کنم بی ریشه گی را و گفت این کلمه اشتباه است برای وصف حال تو . از کجا می دانست؟ پس چه می شود گفت به آدمی که بیشتر از دو سال نمی تواند روی یک جای زمین بند شود؟ آدمی که مثل سبزۀ عید خودش را به خودش گره می زند با همان امید واهی همۀ سبزه گره زنندگان عالم . امید به آنچه که خواهد آمد و خوب میدانی که نخواهد آمد
 باد ... باد عزیز...پس کی ما را دوباره با خود خواهی بُرد؟
  

Tuesday, September 17, 2013

خودشیفتگان عزیز ... پیشته

حساس شده ام . درست مثل ناخنی که روی تخته سیاه بکشن ، دلم آشوب میشه از آدمائی که مدام در مدح خودشون و زنشونو و بچۀ پنج سالشون که مثنوی میگه , منبر میرن . وسوسه میشم که وسط روضه ، کوبیدۀ ظهر رو بالا بیارم... یا حداقل بلند شم و یک کف مرتب بزنم که باورشون بشه باورم شده کون آسمون که پاره شد اینا افتادن پائین . ولی به جاش لبخند میزنم و حالم از خودم و قراردادهای اجتماعی بهم میخوره

Tuesday, September 3, 2013

عمله های مدرن

به صورت بازرس روزمزد می روم سر ساختمانی نیمه تمام برای تطبیق جزئیات نقشه با آنچه که ساخته شده . شده ام چشم و چراغ آقای سرعمله  که پیرمردیست کانادائی و مدام دل نگران سگهائی که خانه تنها گذاشته . امروز آخر وقت انگشت اشاره اش را گذاشت روی دماغم و با محبت گفت : فردا می بینمت خوشگله !! اما خود من هم عاشق یکی دیگر از عمله ها شده ام که دختری بلوند است با لهجۀ غلیظ روسی و با آن چهره و اندام رعنا ، استامبولی این طرف آن طرف می کند