Thursday, December 18, 2014

این پرواز قرار بود دو سال و نیم پیش انجام بشه . کمی تاخیر داره و یک آدم دیگه توش نشسته ... همیشه در مراجعه است ...گیرم با کمی تاخیر و خیلی تغییر
 
 
 

Saturday, December 13, 2014

از با سرخ یکی بودن ها

پیش از صبح 
به تو راستش را بگویم فقط شبها دلم هوایت را میکند . آن هم فقط هوای اینکه از پشت بغلت کنم و کتف بزرگ و گرمت را ببوسم 
همین . این سنگ دلی نیست . خاصیت تنهائی های غلیظ شده است ... اما به تو راستش را نمیگویم
 
صبح 
هم اسم من بود. خیلی پیشتر پر زد به مقصد سوئد . بعد قاطی کرد و برگشت ایران با یک مرد شکاک در حد مریض ازدواج کرد و صاحب یک بچۀ مبتلا به اوتیسم شد . بیشتر قاطی کرد و شبانه بچه و شوهر و وطن را ول کرد و برگشت سوئد . یک سال بعد بی خبر در صفحۀ اسکایپ ظاهر شد با یک بچۀ موبور و چشم آبی در بغل . داستان این بود که "هم اسم" عزیز از غم دوری فرزند دست به دامن بانک اسپرم شده بود و البته به کسی هم بروز نداده بود تا آنروز اسکایپ  
همه را نوشتم که یعنی دسته گل من در مقابل تاج گل "هم اسم" عزیز، پیش پا افتاده و سنتی ست . با تشکر از همۀ برف روب ها  و جاده صاف کن ها در هر جای دنیا
 
ظهر 
نفسم یاری نمیکند . دوتا پله , یک کیسه خرید، یک ژاکت تنگ یا حتی یک گفتگو در حین راه رفتن کافیست تا به هن هن بیفتم . راه رفتنم  روی یخ های پارکینگ می تواند هر آدم افسرده ای را به قاه قاه بیندازد. نقشه میکشم برای وقت های آزاد و بعد نقشه ها را به شیرینی در تختخواب به مرحله اجرا میرسانم . گوشه هایم ، خیلی نرم جوری که سکته نکنم درحال بیرون زدن از دوطرف آینۀ قدی راهروست ... و من تمامم! تمام از آنگونه که یک نقاشی میشود وقتی تمامش میکنی 
 
شب 
پیتزا خورده ام . شلپ شلپ کرده ام . کمی تیر میکشی و من خودم را می زنم به نگران نبودن . ولی بیصدا تمام راههای ممکن را دوره میکنم . به این نتیجه میرسم که در حال حاضر کسی به جز "نه یک یک" ندارم که اگر لازم بود به دادم برسد! بیکسی و کله خری ... خودم را می زنم به نگران نبودن . خانه ای که کلش را در دوساعت برق می انداختم تبدیل به پروژه پنج ساله شده . اول قرار شد هر شب یک اتاق. بعد دستشوئی خودش تقسیم شد به دوشب . هن هن همچنان پا برجاست . خانه بوی قدیمی شلغم میدهد . بوی قدیمی می بردم به زمانی که تنها پناهم "نه یک یک" نبود . با همۀ اینها ... من تمامم . مثل شبانۀ شاملو وقت سپیده دم  

Sunday, November 23, 2014

شادی بودنت در آغاز مثل همۀ نورهای خیره کننده , چیزی از جنس ندیدن اصل اتفاق بود. اینکه فکر کردم پایانی هستی بر منِ تنهای من 
و تمام تعاریف کمالش
چشمم که به نور عادت کرد دیدم چه  خوشبختم که  درست در آن لحظۀ باریکی که عادت میکنی و دست میکشی ؛ همیشه آن لگد آسمانی حوالۀ نیشمنم شده که ورجه از تله موش. گاهی لگدی به شیرینی تو یک بند انگشت که کنار آینه ام نشسته ای ... وجودی بیجنسیت با سر یک انسان
ورمیجهم .  به خاطر سر یک انسانت با کتاب ها آشتی میکنم . با مستندها . با ایده ها و آرزوها . با طرحها و رنگ ها. باساختمانهای زیبا که قرار بود پیشه ام باشد و لابه لای طرحهای بساز بفروش ها و چک آخر ماه گم شد. ورمیجهم آدمک من . برمیگردم به منِ تنهای من و به خصوص ...به تعاریف کمالش 

Friday, October 10, 2014

پالت پائیزی من: سرخ

یادم باشد برایت بگویم که سرآغاز ما از خیلی پیشترها بود. همان جا که من جهان سحر آمیز کتاب ها را با جهان خالی وجودم پیوند میزدم . ده مجلد به رنگ زرد نخودی  که شیفته شدم و شیفته ماندم تا تو پررنگ ترین زرد کهربائی باشی تا به امروز ... نام تو سرخ است
 
حال مرد اما گفتن ندارد . طفلک می گوید من و تو همیشه انقلابی بوده ایم . اما مثل این که بخواهی زمستانِ دست هایت را با ها کردن گرم کنی ، ترس ته چشمهای مرد دودو میزند. ما اما مست پائیزیم , نه؟ بگذار بگویم "ما" تا فرصت هست . میگذارم بلغزی به دنیای خودت به وقتش اما این پائیزِ ماست
 
نام تو سرخ است

Thursday, September 18, 2014

ایشان

 بیست و هشت روز پیش در یک جمعۀ گرم مرداد، ایشان وارد زندگی من شد . عصرش خیلی رسمی طور و محترم به فاصله از هم نشسته بودیم . شبش اما در امتداد خیابان هفده به ساز یک ویولونیست دوره گرد می رقصیدم و چه کسی اول بوسید؟ مهم نیست
بعد ... ماه عسل و سقف هتل پنج ستاره که می خواست بچکد ولی نگه داشت تا آخر عشق بازی ما و بعد... ترکید . خوشبختی دریاچه ایست در راهرو هتل ما
خوشبختی سیب چیدن من از درخت است وقتی تو با صاحب باغ دوست میشوی
 خوشبختی چراغ ماشین من است که با لباسهای پلو خوری شب قبل، تعمیرش میکنی
خوشبختی آن لحظه ایست که برای یار خسته ات شام آورده ای  و دور از چشمش  ظرف ها را آب می کشی . لوسم میکنی . گربه ات را مینشانی روی پایت آنقدر نوازشش میکنی که بمیرد از خوشی. در حال مرگ نجوا میکنم در گوش تو که این همان یک "لحظۀ " خوشبختیست . زل میزنی به چشمهای خمار خوشبخت من... میگوئی نگو یک لحظه ، بگو یک زندگی 

Saturday, August 16, 2014

بی ریشه

شب ، دوباره پر از سپیدۀ طوسی سرد شده . رفتنی ام . مگر اینکه ماندنی ام کنی

Friday, August 8, 2014

برای تولد تو عزیزم

از آن روز که کرم در قابلمۀ کله پاچه حلول کرد و حالمان را گرفت تا امروز که نصف موجودات لزج و بدبوی سرو شده در بشقاب را به واقع در عمرم ندیده بودم ، فاصله ای چند ساله نشسته . سی سالگی را اگر بخواهم توصیف کنم ، ساده اش میشود :زمانی برای اتفاقات کوچک ...فرصتی برای جزئیات 
 من شدم جزئیات زندگی تو و تو بمب هیدروژنی بیست سالگی من . امروز دیدم که چهل ساله شدی . ترکشت اما تا خود سی ؛ از کنار گوشهای من هییییس می کشید .  وای از موجودات لزج و چسبنده در بشقاب شام سفره های تنهائی. بشقابهای دست نخوردۀ منحوس را از روی میز جمع کرد و بابتش پول نگرفت . ما اما هنوز گشنه بودیم و طعم تند صدف با رگه های خون زیر دندانمان بود  
 


Saturday, July 5, 2014

مرا چه میشود؟

کسانی هم هستند که صبح ، رنگ چشم  آن آدمی که شب پیش با او خوابیده اند را  به یاد ندارند... و من این دسته را زیرجلی ملامت میکردم تا...امشب که دوست پسر جذاب یکی از دخترهای مهمانی به نظرم آشنا می آمد و دو ساعت مغزم را بیل زدم تا به زحمت به یاد بیاورم که دو سال پیش با هم بیرون می رفتیم و سینما می رفتیم و کافه می رفتیم . طبق معمول بعد از مدتی  دلم را زد و یک روز رسید که دیگر جواب پیغامهایش را ندادم ... امشب اما پسرک به چشمم سخت دوست داشتنی بود 

Sunday, June 8, 2014

این روزها مدام در حال گم شدن در جاده های شهرم . برای کسی که سه سال تمام نشسته کنج قطار و مستقیم رسیده به مقصد،  افتادن از خیابان شانزدهم به بزرگراه پاچۀ گوزن یک معمای پیچیده است . من همان هستم که البته عین راننده تاکسی های قدیمی  تا بن بست ها تهران را هم چشم بسته می رفتم . همان بودم که ساعت دو شب اکرم جان را می رساندم خانه اش در شمال شهر و سوسن جون را غرب پیاده می کردم و نزدیک صبح در حال مدیریت زیر نگرفتن رفته گران و فریاد زدن با آقامون ابی ، می رسیدم خانه. یک برگ نقشه هم در ماشین ام نبود . حس جهت یابی ام تهران را فهمیده بود و اشتباه هم اگر می پیچیدم عین پرنده های مهاجر قطبنمایم به بیق بیق می افتاد و فرعی بعدی را برمیگشتم.اگر یک قسمت خیلی دور افتاده و پرتی هم کار داشتم همین کافی بود که بزنی کنار و از سوپر دریانی محل  یا اصلن از موتوری  آن بغل بپرسی کجا داری میروی
 
حالا نه از سوپر خبری هست نه از عابر پیاده نه از حس جهت یابی. محله ها همه شبیه هم هستند و هوای هیچ جا بوی خاصی نمیدهد. نمی فهمی کی رسیدی شمال شهر یا کی نزدیک جنوب شهر شدی. فوقش یک نمایی از داوون تاوون ببینی که آن هم کمک خاصی در پیدا شدن مسیر نمی کند . من و نارنجی و سامسونگ به کمک هم برمیگردیم خانه ...با کلی تاخیر 

Tuesday, May 20, 2014

دنیای دیوانۀ دیوانۀ رسوای دیوانه

شصت کشور جهان خواستار پیگیری قضائی جنایت علیه بشریت در سوریه شدند. می فهمی؟ اونوقت من عکسهای دختران شایستۀ ایران زمین رو دنبال چال تو زیر و رو میکنم و نیست . حالیته؟

Saturday, April 19, 2014

محو شدگی از نقشه های عالم

از میراث آلبرتا یکی هم شهریست "فرانک" نام که آقای طاووس به عنوان جاذبه توریستی نشانمان میدهد . داستان این بوده که در سال 1903 کوه بزرگی که قرنها خوش و خرم در کنار شهر داشته زندگی اش را میکرده ، زیر فشار تبلیغات ماهواره ای و عکسهای مه پیکران ویکتوریا سیکرت تصمیم میگیرد که یکشبه نصف وزنش را کم کرده به فرم دلخواه برسد. اوایل یا اواسط یا اواخر شب، 10 میلیون تن از وزن چربی های کوه به صورت سنگهایی در ابعاد خودرو ملی ، شهر را از نقشۀ کانادا محو میکند و صد ها نفر میمانند زیر کوه...یعنی نمیمانند در اصل ...چه کسی اصلن می ماند وقتی برود زیر کوه؟
 
اینجا که ایستاده ام روبروی این همه قلوه سنگهای چند تنی که روزی در مقابل چشمان ناباور آن صد نفر به سمتشان غلطیده و له شان کرده ، خاکستری میشوم . خاصیت آدمهاست که طناب میکشند دور آن حادثه ای که له شان کرده و خیلی لوکس می گذارندش داخل موزه در معرض بازدید خودشان و دیگران . بعد کم کم چیزی به آن دهشتناکی تبدیل میشود به میراث زندگی . هی خاکش را میتکانی ،برقش می اندازی و به توریستهای تازه نشانش میدهی ...انگار نه انگار که چشمهای از وحشت خشک شدۀ ارواح صدگانه هنوز با ناباوری به سمت کوه خیره مانده
 
پ .ن : شاید باید جای بهتری انتخاب میکردی . شاید شکلات فروشی یا گل فروشی یا وقت عبور نابجا از امتداد خیابان ... اما نمیدانستی که در کنار قبرستان نمی توانی مرا ببوسی. هرجا که خاطره ای زیر سنگی دفن شده ، من عذادار خاکستری آن لحظه ام . نمی دانستی
 
پ.ن: برگشتم به لانه 
 
 


Sunday, April 13, 2014

Queen to play

من با پیادۀ سیاه شروع میکنم . از عمد به بدترین لهجۀ ممکن حرف می زنم و زیر چشمی مراقب چشمهای تو هستم .چشمهای آبی روشن تو که دوخته شده به دهان من در انتظار معنای بعدی که انگار برایت مهم نیست به چه زبانی بیان شود. فکر میکنم اینطور که تو در من دقیق شده ای , اگر به فارسی هم بگویم خواهی فهمید .  با اسب سفیدت راه پیادۀ سیاهم را میبندی
 
من قلعۀ سیاهم را به خانۀ شاهت نزدیک میکنم . دنبال سر نخی از تعصب ، زندگی ات را زیر و رو می کنم. گیاهخواری ات را ؛ ماشین نداشتنت را، زیر بردگی نفت و گاز نرفتنت را ... آخرش دست خالی و متعجب ، کیف پولم را در می آورم که صبحانه ام را حساب کنم. با لبخند آرامت میگوئی نگرانش نباش ...با فیل سفیدت قلعۀ سیاهم را می زنی
 
وزیر سیاهم راه می افتد . مهمانی میدهم با مکزیکی ها و بابا لنگ دراز و تو. دو ساعت مانده به مهمانی پیغام میدهی که شراب مورد علاقه ات چیست؟ دل وزیرم می لرزد . می آئی و لباسهایت خوب است و مکزیکی ها عاشقت می شوند و همه را میخندانی  و ته چین اسفناجت را تا ته می خوری و شرابت را تمام می کنی و مودبی و باهوشی وگاهی نرم مرا دید می زنی و دم در سفت بغلم می کنی و می روی...وزیرم سرنگون می شود   
 
خوب بازی کرده ای دوست من ... خیلی خوب ...بیا ماتم کن

Sunday, April 6, 2014

گاه ...بی گاه

آقای طاووس در کودکی ساکن مزرعه خشکی بوده . از آنهائی که به اولین نشانه های باران ، مردم روستا از خانه بیرون میریزند و همانطور چشم رو به ابرهای خنک از شادی می رقصند . آقای طاووس که امروز کارمند و ساکن شهر شده ، وقت نوشیدن قهوه اعتراف کرد که هنوز با دیدن ابرهای باران زا بر فراز آسمان خراشهای دان تاوون ، دلش حالی به حالی می شود

Monday, March 17, 2014

فرخ بود که میگفت وقتی از سرطان روده اش خبر دار شده ، ساعت ها تمرکز میکرده و از دل و روده اش بابت تمام ناپرهیزی های عمرش معذرت میخواسته و بعد هم که به راه راست پیچید و گیاه خوار شد. امروز روز سومی بود که عاجزانه از مهره های کمرم طلب بخشش میکنم و باز در هر نشستن و برخواستنی ، در هر چرخیدن و صاف شدنی و حتی در تایپ کردن هر کلمه ای, درد جانسوزی به یادم می آورد که هزینه سه ساعت سرپا ایستادن روی کفشهای پاشنه تق تقی چیست  

Friday, March 7, 2014

آقوی همساده

جمعه شب رفتم دپارتمان که قرارداد کلاسهای جدیدم را بردارم و با چه کسی آشنا شدم؟ آقوی همساده... چهل و پنج دقیقه من را سرپا نگه داشت و یک بند گفت و گفت و گفت که  پنج دقیقه اش به این شرح بود: " آقو تشخیص ندادی لهجه من رو؟ من بچه خرمشهرم . جنگزده . اما این خرمشهر جای خوبی بودا. اول یه مش عرب توش بودن. همپایه سرخپوستا همین جا. شاه یه دیوار کشید بین عربا و بقیه که اسمش گذاشتیم دیوار چین. شرکت نفتیا اومدن اینور دیوار...چه حقوق و مزایایی میدادن ها. اما جنگ که شد داغون شدیم ...لهِ له. رفتیم شیراز. آخه بابام شیرازی بود. خب آدم اول میره طرف باباش ..نمیره؟ بعد آب ول دادن زیر جنگ زده ها که چادر زده بودن توی پارک ...داغون شدیم ...لهِ له... رفتیم اصفهان طرف مادریمون. جنگزده بودیم. مودبانه ش میشه مهاجر جنگ.  آخرش سر از تهران در اوردیم . حالام که کانادا. اینجام که درس میدم. این جسیکا میشناسی؟ خیلی بدجنسه مراقب خودت باش. تیم هورتونز کار میکرده. بعد کردنش مدیر بخش ساخت وساز. هی...اونوقت آدمایی مثل من و تو باید بیان درس بدن و برن . اینجا اگه کارت درست باشه داغون میشی ...آره میگفتم ...من بهشون رو نمیدم ولی. چشم دیدن من رو ندارن. میگن انگلیسیت بده . منم گفتم تو اگه انگلیسی منو نمیفهمی برو بمیر. ولی داغون شدم ...لهِ له ...وسط ترم از تدریس ساقط شدم .چی درس میدی این ترم ؟ اِاِ ... این همون درسس که منو ازش ساقط کردن که ... پس دادنش به تو ...حواست جمع کن . درس مزخرفیه...  اینجا دانشجوها قلدرن . ولی من جلوشون وامیسم . جلوی دیپارتمان هم وامیسم . پتشون رو میریزم رو آب . اینه که چی؟ مثل سگ ازم میترسن . البته اگه استاد گیر بیارن میندازنم بیرون ها...عاشق چش و ابروم که نیستن ...اینا تجربیات تدریسمه دارم باهات در میون میذارم. وقتی من شروع کردم یکی از این ایرانیا که اینجا درس میده نیومد به من یاد بده چی کار کنم . همین بود که داغون شدم . باید از این چینی ها یاد گرفت . همه به هم وصلن . هیچی هم حالیشون نیست . داغونن ولی بلدن چی کار کنن . مدیر میاد کار رو پرت میکنه روی میزشون جلوش خم و راست میشن . همون رو بیاد پرت کنه رو میز من پرت میکنم توی صورتش . اینه که ازم میترسن . اما تو این کارو نکن . نذار بفهمن باهوشی . میترسن جاشون رو بگیری کار بهت نمیدن . سرت رو بنداز پائین بذار  فکر کنن خری . آخر ماه چک حقوقت رو ببر حال کن . دارم قصه کُرد شبستری میگم تو هم خسته..." پس از گفتن این جمله  نیم ساعت دیگر هم حرف زد