Thursday, September 18, 2014

ایشان

 بیست و هشت روز پیش در یک جمعۀ گرم مرداد، ایشان وارد زندگی من شد . عصرش خیلی رسمی طور و محترم به فاصله از هم نشسته بودیم . شبش اما در امتداد خیابان هفده به ساز یک ویولونیست دوره گرد می رقصیدم و چه کسی اول بوسید؟ مهم نیست
بعد ... ماه عسل و سقف هتل پنج ستاره که می خواست بچکد ولی نگه داشت تا آخر عشق بازی ما و بعد... ترکید . خوشبختی دریاچه ایست در راهرو هتل ما
خوشبختی سیب چیدن من از درخت است وقتی تو با صاحب باغ دوست میشوی
 خوشبختی چراغ ماشین من است که با لباسهای پلو خوری شب قبل، تعمیرش میکنی
خوشبختی آن لحظه ایست که برای یار خسته ات شام آورده ای  و دور از چشمش  ظرف ها را آب می کشی . لوسم میکنی . گربه ات را مینشانی روی پایت آنقدر نوازشش میکنی که بمیرد از خوشی. در حال مرگ نجوا میکنم در گوش تو که این همان یک "لحظۀ " خوشبختیست . زل میزنی به چشمهای خمار خوشبخت من... میگوئی نگو یک لحظه ، بگو یک زندگی 

No comments:

Post a Comment