Tuesday, July 31, 2012

طیارۀ لوفت هانزا

مرد غرغروی کنار دستی رو بلند کردم ، چمدون رو پائین آوردم ، کتاب رو کشیدم بیرون و آروم به صندلیش نزدیک شدم . پیرمرد عزیز چشمهاش رو بسته بود . بعد انگار که حضور من یا کتابش رو حس بکنه آروم لای پلکای خسته ش رو باز کرد و احتمالن اولین چیزی که دید یک لبخند گشاد بود وسط یک عالم موی فرفری . حرف زدیم ، از کتابهای جدیدش ، از شخصیت های کلیدر ، از مصاحبه هاش و پیرمرد نازنینم دلش خواست بدونه من چه میکنم ، از کجا میرم ،به کجا میام ... آخر سر اون بند رنگین رو که دور شست دردمندش میپیچید براش گره زدم و زیر لب گفتم این قیمت عشقه . خندید و صفحۀ اول رو امضا کرد


پس نوشت : امروز کتاب رو بردم کتابخونه بچه ها اصرار شدید که یک کتاب دیگه ببر امضای نویسنده بگیر بیار . میگم میخواین صادق هدایت ببرم؟ فقط برای گرفتن امضا باید با طیارۀ ایران ایر برم

Monday, July 30, 2012

کلاب کتابخوانی جین آستن

همین خانم بلوند قرمز به تن ، خودِ خودِ من بود . پسره رو تعارف می زد به دوستش و بعد حالات عجیبی ، والا چی بگم ، یک میلک شیکی از حسودی و برخوردگی و پشیمونی بهش دست میداد . آدمائی مثل من و بلونده ، احتیاج به اثبات یک فرضیه داریم . اینکه طرف کسی رو به ما ترجیح نمیده . ما مرد بومرنگی دوست داریم . بیشتر دقت کنی یک ترس نهادینه ای هم از خیانت در وجودمونه و ترجیح میدیم توی این بازی ، در نقش "خدا" ظاهر بشیم و طرف رو هل بدیم توی بغل یکی دیگه اونم خیلی زود.ته دلمون غنج میره اما که طرف بومرنگی باشه . تازه هیچ گارانتی هم وجود نداره که وقتی بومرنگ بدبخت برگشت کف دست نامطمئن ما ، با بیحوصلگی پرتش نکنیم روی چمن پارک و بریم دنبال یک بازی تازه . اینجور آدمائی هستیم من و بلونده

سی جولای


چشم باز کردم دیدم تبدیل شدم به یک گذشته پَرست ، مرده پرست ،خاطره پرست ... از امروز فقط از حال می نویسم . فقط از لحظه