Tuesday, July 31, 2012

طیارۀ لوفت هانزا

مرد غرغروی کنار دستی رو بلند کردم ، چمدون رو پائین آوردم ، کتاب رو کشیدم بیرون و آروم به صندلیش نزدیک شدم . پیرمرد عزیز چشمهاش رو بسته بود . بعد انگار که حضور من یا کتابش رو حس بکنه آروم لای پلکای خسته ش رو باز کرد و احتمالن اولین چیزی که دید یک لبخند گشاد بود وسط یک عالم موی فرفری . حرف زدیم ، از کتابهای جدیدش ، از شخصیت های کلیدر ، از مصاحبه هاش و پیرمرد نازنینم دلش خواست بدونه من چه میکنم ، از کجا میرم ،به کجا میام ... آخر سر اون بند رنگین رو که دور شست دردمندش میپیچید براش گره زدم و زیر لب گفتم این قیمت عشقه . خندید و صفحۀ اول رو امضا کرد


پس نوشت : امروز کتاب رو بردم کتابخونه بچه ها اصرار شدید که یک کتاب دیگه ببر امضای نویسنده بگیر بیار . میگم میخواین صادق هدایت ببرم؟ فقط برای گرفتن امضا باید با طیارۀ ایران ایر برم

No comments:

Post a Comment