Saturday, May 25, 2013

یک: بالاخره عضو دوم کمیتۀ ژوری هم انتخاب شد . بعد از نامه نگاریهای جفت و طاق با عضو دوم ، و اظهار علاقه ایشان به موضوع تز بنده و قبول زحمت حضور در کمیته ، در لوای یک ایمیلک (ایمیل کوچک) فرمودند که :"اِ ... راستی من با اسکایپ میام سر جلسه دفاعت" ! رُسوا هم طبق معمول همیشگی مواجه با تکنولوژی  که همان یک ذره واقعیت مانده ته استکان زندگی را مجازی میکند ، آهی کشید . روز بعد ایمیل زدم که پس من بیایم آفیس یک نظر زیارت کنم تو را ، که روز دفاع توظاهر  نشوی در اسکایپ من بگرخم . گفت پاشو بیاعزیز دل

هیو ، یک ویتنامی ریزه میزه بود .  همان طور لم داده روی صندلی توضیح داد که چهل و هشت ساعت بعد در هواپیما عازم ویتنام خواهد بود برای یک پروژۀ اجتماعی سه ماهه . خواستم بپرسم هنوز احساسات ضد آمریکائی در میان ویتنامیها هست یا نه ، ولی فکر کردم لابد این هم از آن سوالهای گل درشتی هست که ویتنامیهای مهاجر را دچار " ایییش ...ولم کن" روحی میکند . همانطور که سوال در مورد احمدی نژاد مهاجران ایرانی را . عوضش گفتم که من تو را همین طور ولت نمی کنم و باید وقتی برگشتی بیایم مفصل حرف بزنیم  . هیو هم قلقلک شد  و گفت پس چی که هم را ببینیم . برنامۀ آینده ات چیست؟ دکتری نمی خوانی با من؟ کار نمیکنی با من؟ ... من هم با یک لبخند پک و پهن گفتم حالا برو برگرد ببینیم.آنهمه آرامش و ملایمت و سازش وجود این ویتنامی را گذاشتم پیش زمختی و گندگی و تفنگ آخرین مدل آمریکائیها و فهمیدم چرا جنگ برایشان مغلوبه شد

دو: نوستالژی را از در بیرون کنی از سوراخ کلید وارد میشود . یک مدتیست که درها را بسته ام . قسم خورده ام حتی که اینجا هم هیچ چیز از گذشته ننویسم . آدم یک جوری ناقص و کمرنگ میشود اینطوری ، ولی برای منی که گذشته داشت مسموم و معتادم میکرد اینطور سالم تر است . این بود تا بابا لنگ دراز ما را چپاند در اتومبیلش و رساند آنطرف شهر به مغازه ایرانی و همانطور که من لنگم را گذاشتم سردر مغازه ، دست شاگرد نانوا هم از آن طرف دو تا بربری داغ انداخت روی پیشخوان و من خودم را پرت کردم روی نانها و از آنجا به بعد چیزی یادم نیست! اما امروز صبح  چای دم کردم و نان گرم کردم و پنیر لیقوان را با شست و اشاره له کردم روی نان ، و نوستالژی با سوزش خوش آیندی از سر دو انگشت آغشته به پنیرم بیرون زد و همه وجودم را گرفت

1 comment:

  1. یه پنیر یونانی پیدا کردم، مزه ی پنیر تبریز خودمون رو می ده . می خورم سرگیجه می گیرم، یه جور دژاوو ...

    ReplyDelete