Monday, October 8, 2012

رسوائیهای یک رسوا

یک اصطلاحی بود در قصه های بچگی که : دیو رو میگی ، دود شد ... می نشینم پای حرفهای یارعلی که دست کمی از همان داستانهای جن و پری ندارد . در این فصل اما یارعلی ویزایش را می گیرد و پر می زند به این طرفها . تورنتو هم نمی رود و می آید شهر من و ما به مانند آنهمه زوج افسانه ای خوشبخت ، عاقبت به خیر می شویم . این از افسانۀ یارعلی . اما واکنش من به اینهمه از خود قصه هم احمقانه تر است . برای رضای خدا حتی یکی از نورونهای مغزم هم این شب گفته های تلفنی را باور ندارد . ولی آن پائین یک ارگان تلمبه چلمبه مانندی نشسته و پائین ترش ارگان دیگری با برگ برندۀ هورمونهای زنانه در دست . این دو به همکاری هم و به یاری پروردگار ، ماموریت دود کردن منطق را به عهده دارند . از دست خودم عصبانی هستم که دست و دلم اینجور آسان می لرزد . برای خودم خط و نشان میکشم . خوب که قرار مدارهایم را با خودم گذاشتم ، وسط کنسرت گوگوش زنگ میزنم به یارعلی که این قصۀ تلخ ، این راه دشوار را با هم گوش بدهیم ! نخیییییییر ... هشیار نخواهم شد 

No comments:

Post a Comment