Wednesday, December 19, 2012

حمام نوشته ها

دیشب پشت تلفن با یارعلی ، باز تمام زخمها باز شده بود. جای زخم هفت ساله دیگه به خون نمی افته ولی درد می گیره طوری که بغض میکنی و یارعلی هم می فهمه آنطرف خط.  بعد تر که خوابم نمی بُرد خواستم از دست یارعلی عصبانی باشم ، نشد

شاکی من بودم . متهم من بودم

مضمت یارعلی مثل گلایه از درخت است که هوی تو! چرا درختی؟ چرا پیاده روی صبحگاهی نمی روی؟ چرا با من صبحانه نمی خوری ؟ چرا توی حمام نمی آیی بغل من ؟ خب چیزی در همین حدود

من اما آن کسی هستم که تکلیفش با دلش معلوم نیست . از یکطرف دلبستۀ یک مرد درختی شدم و از یک طرف دلم پیاده روی و سنگگ صبحگاهی و حمام در آغوش گرم می خواهد

دیشب که خوابم نبُرد ، امروز که نرفتم سر کار ، چهار عصر که از تخت در آمدم ، شیر آب سرد را که باز کردم زل زل به دیوار که بلکه آب گرم شود ... دیدم اتاقِ فکر لازم شده ام

چند راه پیش پای من و این درختم مانده ... یکی اینکه قبولش بکنم همینطور بی خاصیت که هست . منتظرش بمانم تا فصل گل نی بلکه جوانه ای میوه ای چیزی بدهد . تا ابد هم یکه و تنها بروم خیابان گز کنم . صبحها نان تست و چایی بزنم ، کتاب به بغل بروم زیر دوش حمام ... نه نشد

راه دیگر اینکه فراموشش کنم . تور بیندازم برای اولین دسته پرنده های مهاجر ... این هم امتحان شده به دفعات متنابه
 پس به دنبال اتفاق تازه به دل جنگل زدن ، نترسیدن ، گم شدن ... گم شدن  ... گم شدن 

No comments:

Post a Comment