Saturday, August 17, 2013

روزهای تعطیلمان اینطور می گذرد فی الحال

در خوشمزه ترین قسمت خواب دم صبحم صدای باران می آمد . همان حالی که یک لنگت آگاه است و یک لنگت در رویای محض . در همان خواب با یک حال ملسی فکر می کردم چه شهرمان این روزها دوست داشتنی شده . بخش آگاه هم هی پارازیت می پراند که این باران صدایش چقدر نزدیک است و عیشمان را بهم می زد! بخش رویا می گفت : اووووم...وجودت با باران یکی شده . بخواب . وقتی بیدار بشی همه جا باران خورده و سبز شده و بوی مورد علاقه ات را می دهد . من هم داشتم لبخند به لب چشمهایم را دوباره هم میگذاشتم که بخش آگاه این بار به کمک یک سازو کار شیمیائی که اگر سر در می آوردم چیست حتمن خفه اش می کردم پیغام رساند که ورخیز زن! صدا از طرف پنجره نیست به مولا
 باران توی کمد می آمد . باران از طبقۀ بالا می آمد و کمد و کف حمام سبز شده بود و بوی مورد علاقه ام را می داد 

No comments:

Post a Comment