Sunday, November 24, 2013

در هضم میرزا

بعد از خوردن یک خروار میرزاقاسمی ، فقط میشود دهن را بست و خاموش  وبلاگ نوشت . آبشار بانو می گوید از یک جائی که سیر شدی دیگر نباید بخوری رسوا جان! من با چشمهای گرد شده نگاهش میکنم : میرزا قاسمی را؟ قرمه سبزی را؟ دیزی؟ باقالاپلو؟ ته چین را؟ ببینم آبشار خانم شما از اینها دست میکشی به این دلیل مضحک که سیر شده ای؟ آخ آبشار یعنی تو از اینهائی که برای بار دوم هماغوش نمیشوند چون همان بار اول...نمی فهمم تکلیف "سیگاریست در فاصلۀ رخوتناک " با آدمهای بی ذوقی مثل تو چه می شود؟
باری...این قرار بود قصۀ حسین باشد نه آبشار بانو
از چهار اولاد خاله ایران , حسین محبوب دل رسوای پنج ساله بود . متین و ساکت، با چهره ای گرم و دوست داشتنی مثل امیروی دونده . آن وقت ها به خیالم نوزده بیست سالی داشت و گاهی در حیاط خانه یا کوچۀ خلوت خانۀ آقاجان ، که دیوار به دیوار خانۀ خودشان بود، با دوچرخۀ بزرگش به من سواری میداد.  تا ما اسباب کشی کردیم به یک خیابان شلوغ و روزی از روزها حسین با دوچرخه اش آمد که به ما سر بزند . من که هم دلم برای خودش و هم دوچرخه اش تنگ شده بود ، بنای عشوه و لوسیدن گذاشتم که برویم خیابان گردی . حالا یادم نیست بابا بود یا خودش که هی گفتند خیابان شلوغ است و پلوغ است و نمیشود و من هم که استاد عر زدن و ستاندن آنچه دل تنگم می خواست . خلاصه اینجا چیزی یادم نیست تا سکانس بعدی حسین من را جلوی دوچرخه نشانده  و رکاب می زند و باد در موهای من پیچیده ...که یکهو دوباره هیچی یادم نیست تا اینجا که من روی آسفالت خیابان ولو هستم و نور یک موتور مثل چراغ اتاق اعتراف ، راست توی چشمم سیخ شده
 
ما با موتور و یا موتور با ما تصادف کرده بود. در نهایت  توسط یک خانم چادر مشکی برچیده و به خانه مشایعت شدم در حالیکه مثل دیوانه ها زار می زدم ولابد ، علاوه بر قوزک پا که مو برداشته بود ، خیلی هم ترسیده بودم . طفلک حسین هم که ابرویش شکافته بود و چرخش قر شده بود ، با قیافه ای شرمنده و گناهکار از پشت سرمان لنگان می آمد . مرا سپردند دست بابا و... اینجا خیلی مهم است ، من وسط آه و زاری ، یکهو اشاره کردم به حسین ، که همچنان ساکت انگار منتظر مشتی لگدی چیزی ایستاده بود، و خطاب به بابا داد زدم که : این بود ! تقصیر خودش بود، من رو انداخت ! ازش متنفرم! و در همان لحظه که آخرین کلمه از دهنم بیرون افتاد ، حسین را خیلی خیلی دوست داشتم . بیشتر از همیشه ... آنقدر که این حس خیلی واضح تر از صحنه های دقیق آن روز به یادم مانده
 
خدا را شکر که بابا من را آرام کرد و حسین را که هنوز منتظر سیلی بود محترمانه فرستاد برود درمانگاهی چیزی برای ابروی خون آلودش و به سر دوچرخه هم نفهمیدم که چه آمد
 
حسین خیلی سال پیش قاچاقی خودش را رساند لندن . دیگر ندیدیم هم را . تا یک روز آمد فیس بوک .  موریخته و خاکستری و چاق . چشمها هنوز مهربان . دو تا بچه دارد و لابد در بلاد انگلیس همانطور ساکت ، هی جان کنده و سگ دو زده . کاش بشود یک روز گذارم برسد به کافه ای چیزی آن گوشه کنارها ، همۀ اینها را برایش تعریف کنم که آخرش بگویم :  تقصیر تو نبود   

No comments:

Post a Comment