Saturday, February 9, 2013

جادوگر شهر بلور

از بابا کم نوشته ام . اصلن اگر هرگز نوشته باشم . دلیلش این بوده لابد که بابا کم حرف است و لب بسته . کلن حادثه ساز و خبر پرداز نیست . گاهی شده که ساعت ها جلوی تلویزیون چرت بزند و حضورش فراموشِ خانه شود . اهل درد دل نبوده . اهل راز دل نبوده. به گفتۀ مامان ،  زن را نمی فهمیده که من هم تا قسمتی با این گفته موافقم . هیچ نه از احساس ما پرسا شده نه از احساس خودش چیزی به ما گفته . نمودار این بی حرفی آن سالهای بابا در کشش همیشگی من به مردهای حراف مشهود می شود.  بابا همیشه با بچه ها راحت تر بوده ..شاید خودش هنوز پسر بچۀ دهاتی در بند تن بزرگسال مانده ایست که در ولایات گهواره  می پلکد . آها ... بحث سیاسی هم از آن انگشت شمارچیزهائیست که به هیجان می آوردش

در آلبومهای خانوادگی، من فقط تا هفت هشت سالگی عکسهائی در بغل یا کنار دست بابا دارم . از اینهم که بچه تر باشم ، دیگر میشود سالهای طلائی آبشار طلا و پدر. سالهائی که بابا زندان بود و من عزیز دردانه اش بودم . برایم به دست خودش کتاب می نوشت و نقاشی می کرد و مجسمه می ساخت . بیرون که آمد ، سالهای نقره ای سریال موش و گربه وقت خواب بود و سوغاتی از جنوب و بغل زدن و آرام کردن من وقت ترکیدن بمب . همزمان با ورود من به نه یا ده سالگی ، تولد دو آبجی بعدی و شروع دعواهای دنباله دار بابا و مامان ، سالهای طولانی خاکستری روابط من و بابا آغاز شد . خالی ، سرد ، غریبه ، خصمانه

گاهی فکر میکنم بابا بزرگ شدن من را نبخشیده بود. صدا کردن من با الغابی از قبیل تپلی و چاقاله که خطاب مستقیمی به اندام در حال رشد و فربه شدۀ نوجوان من بود ، نشانۀ سفر از بچه ای ، که بابا می فهمیدش ، به زنی ، که بابا نمی فهمیدش،  بابا از آن مردهای ساده بود که  درتقابل با پیچیدگی مفهوم زن ، بیچاره و در نتیجه عصبانی اند . بابا انتقامش از مفهوم زن را از نوجوانی من گرفت

در نهایت شگفتی و ناباوری من ، از میان مامان و بابا ، آنکه در این سالهای دوری من از خانه تغییر بیشتری کرد ، بابا بود. بعد آن سال جدائی که رفت و در خانۀ دماوند گوشه نشین شد ، انگار که از کوه کنیه پائین آمده باشد ، برگشت و کمی از بار زمختیهایش را آن بالا جا گذاشته بود . من نمی دانم در آن یکسال تنهائی به بابا چه گذشت - طبق معمول برای کسی تعرف نکرد - اما بعثتش به یک لطافت نوظهور بعد از این همه سال موجب شد که من هرچند روی نوک انگشت کمی به طرفش برگردم . حالا دو سه سالیست که بابای  روزی نخراشیدۀ من ، با تمام احساس قربان صدقۀ طوطی هلندی لپ گلی مان می رود . اگرچه با احتیاط ولی گاهی از احساساتش صحبتکی می کند و از احساساتم سوالکی می پرسد . و شگفتا شگفتا ، امروز روی خط اینترنت ، اعتراف می کند که در حال نوشتن رمان یکی از آن کتابهاست که از زندان برایم فرستاده بوده و تکه هائی از مقدمه را برایم می خواند و. ... خوب نوشته است ، خیلی خوب . و بعد  برای خداحافظی شعری از سایه برایم می گذارد و وسطش توضیح می دهد که : ارغوان ، درختیست که شاعر در حیاط خانه اش کاشته و سخت به آن دلبسته است

من حیرت زده و لبخند به لب گوش می کنم و به خودم نهیب می زنم که یادت باشد این بار که رفتی ایران ، یک عکس دو نفره با بابا بیندازی  

No comments:

Post a Comment