امروز عصر حالم بی دلیل خوب بود . برعکس دیشب که از کمردرد تا دو نیمه شب خوابم نبرد تا به ضرب ایبوبروفن چهارصد کمی آروم گرفت . امروز عصر ولی حالم خوب بود . اونقدر که بعد هفته ها حوصله کردم و قرمه سبزی پختم . فولدر جدید آهنگها رو گذاشتم که پخش بشه . شمع روشن کردم و رفتم تو وان آب گرم . نمی دونم دقیقن چقدر گذشت . تشنه م شد . یک عطش عجیب . حوله رو چنگ زدم و اومدم بیرون . از موهام آب می چکید . با لذت دو لیوان آب خوردم و همونطور نیمه برهنه دراز کشیدم روی مبل . آهنگ نوکترن (باغ مخفی) پخش میشد که اون حالت اتفاق افتاد . ضربان قلبم رفت بالا طوری که صدای بومب بومب قلبم رومیشنیدم ، انگار کن که پس زمینه ملودی ویلیون ، یک ضربان قلب هم باشه . همزمان سرم به دودو افتاد و دیوارها جلو و عقب رفت و من کماکان حالم خیلی خوب بود! بعد اون قسمت هشیار وجودم می گفت میشه الان در حال مردن باشی . می تونه همین لحظه باشه ... و دیدم که اونقدرها هم ناراحت نیستم . یعنی در یک حالت تعادل و رضایت عجیبی بودم . دلم نمیخواست برم ولی اگر اجباری در کار بود گله ای هم نداشتم ... یک قسمت وجودم هم این میون یاد تو افتاده بود ! شاید چیزی شبیه این تجربه ازت خونده بودم . اون دوره ای که مریض بودی . همین ... ولی حالم خوب بود ها . نمی دونم چطور بگم برات . مثل اینکه خدا با لحن محسن نامجو ازم بپرسه : راحتی ؟ و من با یک جور خماری جواب بدم : راحتم
No comments:
Post a Comment