از آن شب که یکپا آتش شدم پیچیدم به بدن یارعلی و ماههای بعد از آن که هردو داغ بودیم و من در بهشت بودم و در اوهام شیرین دخترانگی خودم ، تا آن بعد از ظهر خسته که من رفتم و او مانعم نشد و اشکهایم و اشکهایم و اشکهایم.... بعد هم که از راه دور سالی ماهی که من برمیگشتم وطن یک سکس دیمی داشتیم و والسلام . این بود خلاصۀ زندگی جنسی رسوای سی ساله . اما من هرج و مرج جنسی را بارها دوره کرده ام ، نه به واقع که به رویا . کم هم نخواسته ام تنم شریک شیطنت فکرم باشد ، ولی ... نشده . باید ژنهای مادرم باشد
گاهی که میخواهم خودم را فقط محض لذت جسمی تفویض کنم و درست همان لحظه که برق حیوانی لذت خواهی صرف در چشمان طرفم هم موج می خورَد و یا به نفس نفس افتاده و من زیر چشمی می بینم که شلوار جینش در فشار آلت تحریک شده اش برآمده ، درست همان لحظه سازوکاری به اسم راهبگی که تا امروز نیرومند تر از تمام رویابافیها و سخنرانیهایم در باب زندگی آزاد بوده ، چه میدانم از کجا تمام وجودم را تسخیر میکند . فرار میکنم . به چهار دست و پا
گاهی فکر میکنم اگر فقط یکبار بتوانم به این باکرگی مزمن پیروز شوم ، اگر فقط یکبار بتوانم آن ایده آلیسم انسانی مسخره که بعید نیست تهش در ناخودآگاهم به احساسات مذهبی نداشته ام گره خورده را همراه با سینه بندم در بیاورم و پای تخت یک غریبه بیندازم، آنوقت شاید طلسم راهبگی ام بشکند و از معبد رانده شوم . یکبار هم با امن ترین شریک گناهی که بشود جور کرد تا پای خلاصی رفتم . و چه شد؟ ... راست نشد!! صدای مضطرب مرد از جائی دور می آمد که ناکارآمدی پیش آمده را به شراب نوشیده شده ربط میداد . اما من ساکت ، برهنه ، زهرخند به لب ، در فکر آن خدای موذی و طنازی بودم که یکبار برای همیشه صاحب پیکر سیمین راهبه هایش هست و ...می ماند
راستی کسی تحقیق کرده بداند راهبه ها وقتی از نیایش تکراری روزانه و انجام خرده فرمایشات مادر مقدس فارق شدند و دعای شبانه شان را در اتاق محقرشان رو به مجسمۀ عیسی مسیح خواندند و شمع را خاموش کردند و به تختخوابهای کوچک یکنفره شان خزیدند و خود ارضائی کردند ، پس از آن سقوط خودکردۀ شیرین ، آیا با چشمهای خیس طلب مغفرت میکنند ؟؟
من خودم هق هق می زنم ... و به خداوند راهبه ها دشنام می فرستم
No comments:
Post a Comment