کلید کرده بودم نوشتن تز را با همان لپ تاپ قدیمی تمام کنم . یک جور حرکت نمادین یا چه می دانم وفاداری به رفقای قدیمی . طفلک بعد از هفت سال زندگی با من زیر یک سقف ، چهار سال در رطوبت نافذ مدیترانه و سه سال در سرمای قندیل ببندِ کانادا ، جدن حقش بود درجه فوق لیسانس . منتهی همین که تز تمام شد ،انگار که من عهدم را تمام و کمال به جا آورده باشم ، بدو رفتم زن دوم گرفتم . ایشان به محض روشن شدن فرمودند که برای من اسم بگذار . حالا آن طفلک هفت سال بی نام و نشان برای من کار کرده بود و من احساس بدی کردم یک لحظه . مثل مردی که بعد از یکسال رابطه ، یادش بیفتد که تا به حال هیچ هدیه ای به معشوقش نداده و معشوق هم دم نزده. بهار یک حرفی زد که کباب می کرد ولی حساب بود . گفت : رسوا ، شاید یارعلی دوستت نداشته خیلی . یعنی شاید تو دوستش داشتی خیلی و او فقط کمی دوستت داشته خیلی
راست می گه. چقدر زشته اسم لپ تاپ نازنین آدم فقط " لپ تاپ ام" باشه.
ReplyDelete