امروز شیخ زنگ زد. شیخ همون آدم مشترکی هست که شش سال پیش که من و یارعلی افتاده بودیم روی دندۀ یکدندگی ، میونه رو گرفت و دست یکی از این دو بچۀ قُد رو کشید تا درِ خونۀ اون یکی بچۀ سرتق و خودش اون وسطها گم و گور شد و دو تا بچه صبح که چشماشون رو باز کردن برهنه در آغوش هم بودن . اصولن شاعر در وصف شیخ گفته : ما برای وصل کردن آمدیم . هشت سال پیش هم اول بار شیخ بود که من رو که سبک تر از حالا بودم، بغل زد و انداخت روی تخت یارعلی و در رو پشت سرش رومون بست . نصف شوخی ، نصف جدی . بله شیخ تنها آدمیه که میدونه از دست دو تا آدم سگ مغرور کاری بر نمیاد و در نتیجه دست به کار میشه
حالا امروز شیخ بود پشت تلفن . از همه چی حرف زدیم الا یارعلی . هی صبر کرد، هی فاصله انداخت که بلکه من بپرسم راستی حال اون رفیق نامردت که سراغی از ما نمیگیره چطوره؟ اما من دلم هیچ نمیخواست بدونم . برای اولین بار بود که از شنیدن صدای شیخ به خاطر خودش خوشحال میشدم ، نه به خاطر خبر گرفتن از یارعلی . شیخ هم به نظرم فهمید . گفت اومدی تورنتو زنگ بزن . گفتم می زنم
No comments:
Post a Comment