دیشب که قرار بود سال نو بشود ، چون قضیه گذر عمر بود هرکه بود سر قولش ماند و سال سر ساعت نو شد و شامپاین بدون کور کردن چشم احدی باز شد و خوردنیها خورده شد. من بودم و یک جفت مکزیکی و یک جفت رومانیایی و میم . رومانیاییها از آن طرف مجلس از آشنائیشان می گفتند و این که امسال بچه دار میشوند و مکزیکیها این طرف مجلس دست هم را میگرفتند و نوازش و فلان . من و میم هم پاک یکه و یالغوز نشسته بودیم روبروی هم و تلاش میکردیم چشم در چشم نشویم ، که یکهو دو حقیقت عینهو اجل معلق بر بنده مستولی شد . یکی اینکه من در حضور زوجهای خوشبخت احساس گناه میکنم ! نکند با فلانی زیاد سخت گرفتم ؟ نکند ناز فلانی را نکشیدم ؟ چرا نمیگردم دنبال این؟ چرا نمی روم دنبال آن ؟ خاک بر سرم نکند هنوز به یارعلی فکر می کنم ؟
در حین این بازجوئیها چشمم می افتد به میم که آن سر نشسته و از لبخند زورکی و چهرۀ ترشش پیداست که همۀ یالغوزهای عالم شب سال نو در حضور زوج های خوشبخت دچار جنون ناخواسته می شوند . بعد به طرز جانورواری از میم بدم می آید . بله از تنها دوستی که اگر اینجا بیفتم بمیرم ممکن است دستی به سرم بکشد متنفر می شوم . یک انزجار همراه با تحقیر . از حرکات زنانه با آن ناز به چشم من مصنوعی اش گرفته تا دامن کوتاه و پالتو قرمزش . اینجا حقیقت دوم به صحنه وارد می شود . میم چیزی نیست جز آواتار من که جلوی من نشسته و تلاش غم انگیزش برای تنها نبودن و دوست داشتنی بودن ، مثل یک نمایش کمدی درجه چهار پیش چشم من برپاست . به خصوص این پرده نمایش را خوب به جا می آورم که میم-رسوا با کلکسیونی از دلایل ، سعی در توجیه تنها ماندنش میکند . دیالوگهای بد نوشته شده دوباره و دوباره تکرار می شوند . مثل احمقی که بخواهد معلولیت جسمی اش را توجیه کند . آدم از سی سالگی معلول می شود می دانید؟ البته وقتی فارق التحصیل بشوم معلولیتم به یقین برطرف خواهد شد می دانید؟ من با معلولیتم خوشحالم ، باور کنید
اینها را که نوشتم حقیقت سومی هم برملا شد! تهوعی که از دوستی میم با مردهای دم دستی میگیرم ، در اصل وحشت تاریک من است از شباهت این اپیزود نمایش میم به صحنۀ بعدی نمایش خودم
No comments:
Post a Comment