بغل دست هم رو به آفتاب کتاب می خوندیم . اسم رمز ، کتاب . باید سر حرف رو باهاش باز میکردم . لابد مردی که شنبه عصرنشسته ته یک کافۀ آفتاب رو ، می تونه خودش باشه . نگفتم ، نگفت ، نگفتم تا جمع و جور کرد و رفت . گنجشکک پرروئی که مینشست روی میز مشتریها و خانم طوطی به شونه که مونث ناخدا یه چشم بود نذاشتن تو حسرت آقاهه بمونم
No comments:
Post a Comment