همیشه حسرت به دل بودم که چطور من تمام عمر هیچوقت عاشق پسر همسایه نشدم ؟ نه پشت پنجره رفتنی ، نه به بهانۀ درس خوندن توی بالکن قدم زدنی ، نه شب تابستون و پشت بومی...حالا توی سی سالگی همین جور اتفاقی طرف خونه ش روبروی من در اومده
Wednesday, August 29, 2012
Monday, August 27, 2012
لاتینو فستیوال
یک پیرمرد اخموی قوزی سرتاپا عجیبی بود با رکابی قرمز و شلوار پارچه ای مشکی . یک نمه ای خل وضع می زد و کمی هم به بی خانمانها می بُرد . از این سوی میدان لنگان لنگان و هن هن کنان می رفت آنسو ، بعد یکهو می ایستاد و همینطور اخمو بنا میکرد به بِرِک زدن . جماعت زیر چشمی نگاهش می کرد و گاهی هم پوزخندی چیزی شنیده میشد . تا یکبار که پیری بنا کرد به قر دادن ،از میان جمعیت یک پسری شونزده هفده ساله رفت بهش ملحق شد . پیری حالا علاوه بر بِرِک ، لبخند هم می زد
Sunday, August 26, 2012
Monday, August 20, 2012
Thursday, August 16, 2012
پت و مت و مامان زی زی
مادر سفر کانادا رو بی خیال شد و رفت سر کار در یک ساختمان بلند مرتبه و متشخص حوالی سفارت ایتالیا . امروز گویا صعود کرده بالای پشت بام کمی از برای سرکشی مدیرانه و بسی امیال فضولانه که باد زده در آهنی پشت سرش را بسته . مادر مانده و برق آفتاب مرداد و صدائی که به گوش کسی نرسیده . قضیه تا آنجا جدی شده که مادر دست به انجام عملیات محیرالوقوع شکستن شیشه نورگیر با استفاده از درِ فلزی سوراخ فاضلاب زده ... که خوشبختانه شیشه نشکن بوده. در نهایت مادر مهربان ولی از همه جا ناامید دست به ابتکار جالبی زده که همون با دود علامت دادنه . البته به جای دود از کاغذهای دفتری که همراهش بوده استفاده کرده ، به این ترتیب که روی هر برگه نوشته : "مهندس عزیز، لطفن در اسرع وقت به پشت بام سری بزنید . امضا خانم مدیر" و سپس برگه ها را در جهات مختلف به پائین پرتاب کرده . بعد از مدتی مادر شک کرده که شاید برگه های صاف رو باد از روی ساختمان به کوچه هدایت میکنه ، پس دست به کار ساختن موشکهای پیغام بر شده . جانم بگه صفحات دفتر به نیمه نزدیک بوده که سر و کلۀ یکی از اعضای واحد ها پیدا میشه و خانم مدیر نجات پیدا میکنه . مادر پشت گوگل تاک تعریف میکرد که چطور تا عصر دور حیاط و لای باغچه ها موشک های ارسالی رو ورمیچیده و سر به نیست میکرده
Tuesday, August 7, 2012
جلد نهم - صفحۀ دو هزارو صدو چهل وسه
تو را به جان هر که دوست داری قسم می دهم ، دیگر به من نگو ارباب! من اسمم نادعلی است ، نادعلی چارگوشلی
عباسجان به جواب گفت: من هیچکس را دوست ندارم ، ارباب
Sunday, August 5, 2012
purple perk
بغل دست هم رو به آفتاب کتاب می خوندیم . اسم رمز ، کتاب . باید سر حرف رو باهاش باز میکردم . لابد مردی که شنبه عصرنشسته ته یک کافۀ آفتاب رو ، می تونه خودش باشه . نگفتم ، نگفت ، نگفتم تا جمع و جور کرد و رفت . گنجشکک پرروئی که مینشست روی میز مشتریها و خانم طوطی به شونه که مونث ناخدا یه چشم بود نذاشتن تو حسرت آقاهه بمونم
Subscribe to:
Posts (Atom)