لی لی بیت به همین زودی میره مهد کودک و من حس فضانوردی رو دارم که از یک ماموریت دو ساله در کهکشان به زمین برگشته و حالا نه دیگه به جاذبه زمین عادت داره و نه به سکوت و نه حتی به کیبورد فارسی نویس
رُسوا
Monday, April 17, 2017
Saturday, October 3, 2015
آبهای سیاه
درست زیر آبی زلال کم عمق این روزهای من ، پهنۀ دهشتناکی از آبهای راکد سیاه نشسته. سیاه چالۀ انسانی ، برادۀ یخ در قلب. شبی مثل امشب که دریا دورتر خوابیده و موجهای نفسش سکوت را نمی شکند غرش آبهای سیاهم را میشنوم. " آنچه رها میکنی هرچه عزیزتر بهتر.بمیریم تا از نو زاده شویم". ترسناک و بی رحمی ای که در منی ... ای نفس المطمئنه
Thursday, August 13, 2015
مادران آماتور و امیدوار1
در این فکر بودم که هنوز زود است برایش کتاب بخوانم. آنچنان ادیبانه و متفکر به اولین کتاب عمرش گوش کرد که عرق شرم همچنان بر پیشانی من است
Tuesday, July 7, 2015
روز نگار
خانه
خانه به تمام معنا یک موجود پیر باشخصیت است با جیرجیر های خاص خودش، روح آدمهائی که بوده اند و رفته اند و هستند ،سینه سرخها و گنجشکها و عنکبوتها، یاسها و چمن ها و علف های هرزش، و البته درهائی که همچنان سر بسته نشدن دارند. من و بچه ، در کار اضافه شدن به روح خانه هستیم و خانه از آنهاست که اگر بمانیم و بچه بزرگ بشود ، اسمش را میگذارد "خانۀ پدری" و روحش مکانی دارد برای رجوع . برعکس من که بزرگ شدۀ خانه های اجاره ای یکساله هستم و طبعم سرگردان طور
خانه زاد
حتی در خواب رویا دیدنش هم به پدرش رفته ! من همچنان امیدوارانه به دنبال نشانه ای از خودم در این آدمک کوچولو میگردم . روزها در هم سرریز میکنند و بچه به زودی یکماهه میشود. از این همه که گذشت چیزی یادم نیست و باز همه اش یک طور خوبی تا ابد ثبت است. شروعش دو چشم سیاه خیره
همخانه
مامان ممه و بابا قنداق ، شبهای بیخوابی مرزهای هشیاری را رد کرده به سرزمین شنگولیت وارد میشوند و به هرچیز از صداهای بالا و پائین بچه گرفته تا رفتن شست پا در چشم خودشان از زور خستگی مثل دیوانه ها قاه قاه میخندند
حتی در خواب رویا دیدنش هم به پدرش رفته ! من همچنان امیدوارانه به دنبال نشانه ای از خودم در این آدمک کوچولو میگردم . روزها در هم سرریز میکنند و بچه به زودی یکماهه میشود. از این همه که گذشت چیزی یادم نیست و باز همه اش یک طور خوبی تا ابد ثبت است. شروعش دو چشم سیاه خیره
همخانه
مامان ممه و بابا قنداق ، شبهای بیخوابی مرزهای هشیاری را رد کرده به سرزمین شنگولیت وارد میشوند و به هرچیز از صداهای بالا و پائین بچه گرفته تا رفتن شست پا در چشم خودشان از زور خستگی مثل دیوانه ها قاه قاه میخندند
Wednesday, April 29, 2015
یادمان یک مکان:
پشت سر گذاشتن هیچ خانه ای برایم به سختی این یکی نبود چون
هیچ خانه ای به اندازۀ این یکی خانۀ من نبود. همه چیزش به اندازۀ دلم ، به میل دلم
، به کام دلم. آن روزی که قصد گرفتنش را
کردم حتی نمیدانستم چطور از پس کرایه اش بر خواهم آمد ولی خانه وسیعم کرد. آنقدر
که روزی که دیروز باشد، دیگر در آن جا نشدم. رفته ام ... تکه هائی از خانه اما در
من ماندنیست
آغاز یک مکان:
درها درست بسته نمیشوند. کف ها جیرجیر میکنند. روح تمامیت
خواه من از جولان گربه ای که دوستش ندارد و نفر سومی که می توانست نباشد راضی
نیست. نظم مالوف بهم خورده . چیزهائی سر
جایش نیست، در خانه و در من . قلابهایم هنوز به خانه گیر نکرده . دلتنگی و افسردگی از گنجه های قدیمی سرک
میکشند. توصیفش میشود در تلاش برای اهلی کردن یک خانه
Monday, April 13, 2015
تا به حال مردانی را دوست داشته ام که شل سیلوراستاین را خوانده بودند ... وهزار کتاب دیگر را
حالا مردی را دوست دارم که از کیسه دوایی که در راه خانه برای سردردم خریده ، یک نان شیرینی دارچینی هم در می آید
هرگز به کسی که دوست دارید دوا ندهید
به او مربا یا نان بدهید
و به او آرزو یا آسمان بدهید
اما هرگز به کسی که دوست دارید دوا ندهید
چون هر چه که به او بدهید
روزی به شما باز خواهد گرداند...
شل سیلور استاین
حالا مردی را دوست دارم که از کیسه دوایی که در راه خانه برای سردردم خریده ، یک نان شیرینی دارچینی هم در می آید
هرگز به کسی که دوست دارید دوا ندهید
به او مربا یا نان بدهید
و به او آرزو یا آسمان بدهید
اما هرگز به کسی که دوست دارید دوا ندهید
چون هر چه که به او بدهید
روزی به شما باز خواهد گرداند...
شل سیلور استاین
Thursday, December 18, 2014
این پرواز قرار بود دو سال و نیم پیش انجام بشه . کمی تاخیر داره و یک آدم دیگه توش نشسته ... همیشه در مراجعه است ...گیرم با کمی تاخیر و خیلی تغییر
Saturday, December 13, 2014
از با سرخ یکی بودن ها
پیش از صبح
به تو راستش را بگویم فقط شبها دلم هوایت را میکند . آن هم فقط هوای اینکه از پشت بغلت کنم و کتف بزرگ و گرمت را ببوسم
همین . این سنگ دلی نیست . خاصیت تنهائی های غلیظ شده است ... اما به تو راستش را نمیگویم
صبح
هم اسم من بود. خیلی پیشتر پر زد به مقصد سوئد . بعد قاطی کرد و برگشت ایران با یک مرد شکاک در حد مریض ازدواج کرد و صاحب یک بچۀ مبتلا به اوتیسم شد . بیشتر قاطی کرد و شبانه بچه و شوهر و وطن را ول کرد و برگشت سوئد . یک سال بعد بی خبر در صفحۀ اسکایپ ظاهر شد با یک بچۀ موبور و چشم آبی در بغل . داستان این بود که "هم اسم" عزیز از غم دوری فرزند دست به دامن بانک اسپرم شده بود و البته به کسی هم بروز نداده بود تا آنروز اسکایپ
همه را نوشتم که یعنی دسته گل من در مقابل تاج گل "هم اسم" عزیز، پیش پا افتاده و سنتی ست . با تشکر از همۀ برف روب ها و جاده صاف کن ها در هر جای دنیا
ظهر
نفسم یاری نمیکند . دوتا پله , یک کیسه خرید، یک ژاکت تنگ یا حتی یک گفتگو در حین راه رفتن کافیست تا به هن هن بیفتم . راه رفتنم روی یخ های پارکینگ می تواند هر آدم افسرده ای را به قاه قاه بیندازد. نقشه میکشم برای وقت های آزاد و بعد نقشه ها را به شیرینی در تختخواب به مرحله اجرا میرسانم . گوشه هایم ، خیلی نرم جوری که سکته نکنم درحال بیرون زدن از دوطرف آینۀ قدی راهروست ... و من تمامم! تمام از آنگونه که یک نقاشی میشود وقتی تمامش میکنی
شب
پیتزا خورده ام . شلپ شلپ کرده ام . کمی تیر میکشی و من خودم را می زنم به نگران نبودن . ولی بیصدا تمام راههای ممکن را دوره میکنم . به این نتیجه میرسم که در حال حاضر کسی به جز "نه یک یک" ندارم که اگر لازم بود به دادم برسد! بیکسی و کله خری ... خودم را می زنم به نگران نبودن . خانه ای که کلش را در دوساعت برق می انداختم تبدیل به پروژه پنج ساله شده . اول قرار شد هر شب یک اتاق. بعد دستشوئی خودش تقسیم شد به دوشب . هن هن همچنان پا برجاست . خانه بوی قدیمی شلغم میدهد . بوی قدیمی می بردم به زمانی که تنها پناهم "نه یک یک" نبود . با همۀ اینها ... من تمامم . مثل شبانۀ شاملو وقت سپیده دم
Sunday, November 23, 2014
شادی بودنت در آغاز مثل همۀ نورهای خیره کننده , چیزی از جنس ندیدن اصل اتفاق بود. اینکه فکر کردم پایانی هستی بر منِ تنهای من
و تمام تعاریف کمالش
چشمم که به نور عادت کرد دیدم چه خوشبختم که درست در آن لحظۀ باریکی که عادت میکنی و دست میکشی ؛ همیشه آن لگد آسمانی حوالۀ نیشمنم شده که ورجه از تله موش. گاهی لگدی به شیرینی تو یک بند انگشت که کنار آینه ام نشسته ای ... وجودی بیجنسیت با سر یک انسان
ورمیجهم . به خاطر سر یک انسانت با کتاب ها آشتی میکنم . با مستندها . با ایده ها و آرزوها . با طرحها و رنگ ها. باساختمانهای زیبا که قرار بود پیشه ام باشد و لابه لای طرحهای بساز بفروش ها و چک آخر ماه گم شد. ورمیجهم آدمک من . برمیگردم به منِ تنهای من و به خصوص ...به تعاریف کمالش
Friday, October 10, 2014
پالت پائیزی من: سرخ
یادم باشد برایت بگویم که سرآغاز ما از خیلی پیشترها بود. همان جا که من جهان سحر آمیز کتاب ها را با جهان خالی وجودم پیوند میزدم . ده مجلد به رنگ زرد نخودی که شیفته شدم و شیفته ماندم تا تو پررنگ ترین زرد کهربائی باشی تا به امروز ... نام تو سرخ است
حال مرد اما گفتن ندارد . طفلک می گوید من و تو همیشه انقلابی بوده ایم . اما مثل این که بخواهی زمستانِ دست هایت را با ها کردن گرم کنی ، ترس ته چشمهای مرد دودو میزند. ما اما مست پائیزیم , نه؟ بگذار بگویم "ما" تا فرصت هست . میگذارم بلغزی به دنیای خودت به وقتش اما این پائیزِ ماست
نام تو سرخ است
Subscribe to:
Posts (Atom)