داشتم فکر میکردم که من چطور آن ایده های ناب نورانی به فکرم میرسید وقتی اولین وبلاگم را می نوشتم . بله ...من چطور توانستم . البته سوال اصلی این هست که من چطور نمی توانم دیگر . تمام بعد از ظهر جمعه را به آنالیز این قضیه سپراندم و در آخر به نتایجی هم رسیدم . من از یک "رویاباف" تبدیل به یک چیز دیگری شده ام که هنوز اسمی ندارد
آن رسوا ، یک مایه ای از واقعیت می گرفت و میتوانست با همان یک نخود خمیرمایه ساعت ها ور برود و سر آخر یک چیز حیرت انگیزی دربیاورد. عین دانشمندان ژاپنی که از خون موش ، موش واقعی به عمل آوردند . منتهی موش هایم آنقدر زیاد شدند که شده بودم یک پنیر سوئیسی ، گیرم از نوع خوش فکر
این رسوا ، خدا میداند که هنوز در خفا موش میپروراند . فرقش این است که موشداری را چند وقتیست از سالن پذیرائی منزل منتقل کرده ام به انباری زیر پله . بعد برای خالی نبودن عریضه ، چند تا موش شهری شدۀ بامنش را در قفس های شیک گذاشته ام جلوی چشم . یکیشان همین کار کردن برای سازمان ملل مثلن . خیلی تحقق پذیر ..خیلی بشر دوستانه
میدانم هنوز یک جای تاریکی زیر پله هست که می توانم بروم درش را باز بگذارم خانه را موش بردارد .نمیخواهم
مریم فیروز یک حرف خوبی زد که " وقتی کیا مُرد من اشک نریختم ، ولی درد کیا را نگه داشتم . همین حالا هم که با شما حرف میزنم این درد همین جاست" و اشاره کرد به قلبش
چند وقت پیش درد یارعلی را گذاشتم زیرپله ... پیش موشها
No comments:
Post a Comment