زمخت شده ام . جریان احساسات دور و بری ها مثل نسیمی که بوزد به آدمی پوشیده در هفت لایه لباس پشمی ، قلبم که بماند پوستم را هم حتی نوازش نمی کند . یکی پیغام می دهد که دوستت دارم و من تنها حسم کمی عصبانیت است که غلط کردی گفتی و کمی فاصله و چند تائی خمیازه
از آنطرف شباهتهای غیر قابل انکاری هم به یک ماده جغد جنگلی پیدا کرده ام . سقف تحمل بودن آدمها در فاصله نزدیک برایم رسیده به دو روز . این تازه شامل آنهائیست که دوستشان دارم . بقیه در مقیاس دیدن و ندیدن ریخت طبقه بندی می شوند . فقط سکوت باشد و چائی و کتاب و خودم.... و این خطرناک است می دانم
من اسم حال این روزهایم را میگذارم بی عشقی مطلق . پوکربازی که یک عصر تابستانی همه داروندار احساسیش را تا سکۀ آخر شرط بست روی قمار یارعلی و خب ... بد باخت . هنوز نفهمیده ام چه کنم با این خزانۀ خالی . شاید به جای خواندن روانشناسی جدائی باید تمرکز کنم روی مدیریت ورشکستگی اقتصادی
تنها خوشحالی این روزهایم آمدن مادر است . خبر آمدن و ماندن یک ماهه اش را که داد ، تازه فهمیدم هفت سال بوده که مادر نداشته ام . آغوشی که بوی خاطره و شیرو امنیت بدهد نداشته ام و چقدر کم داشته ام
No comments:
Post a Comment